سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه بنده در دل شب با مولای خود خلوت کند و به مناجات پردازد، [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

بین دو نماز با بغل دستی ام دست که دادم یه لحظه چشم ام افتاد به دستی که بین دستم گرفته بودم و داشتم با لبم می گفتم: قبول باشه...دست راستی که انگشت نداشت .....

مرد میانسال شاید فهمید من رفتم تو فکر ..شاید هم نفهمید....

فکری عمیق تمام وجودم رو گرفت ...با دیدن دست بدون انگشت این مرد میانسال دلم بین یه دو راهی عجیب گرفتار شد....یه سئوال تو ذهنم موج می زد و منو دزدکی خیره کرده بود به دست بدون انگشتی که حالا دیگه رو زانوهای مرد قرار داشت و یه تسبیح که با زحمت با انگشت دست دیگه داشت یکی یکی و دونه به دونه می چرخید.

از خودم  پرسیدم برا چی انگشت هاش قطع شده ؟ نکنه؟؟؟یعنی دزد بوده و انگشت هاش رو بریدن؟؟؟یا شاید جانبازه و دستهاش رو ترکش برده؟؟؟

بین این دو تا شک بودم که یه کسی از تو دلم داد کشید: یا عالم السر و الخفیات...خدایا فقط تویی که از هر امر مخفی خبر داری...

مرد میان سال سلام هاش رو داد... کاپشن اش رو که از رو زمین برداشت چشم ام افتاد به چفیه اش ...تو همون قدم های اول چفیه رو انداخت دور گردنش .....و گوشه های کاپشن رو کشید رو چفیه ....صدای ضعیف اش رو می شنیدم که هر لحظه داشت دور و دور تر می شد : یاد امام و شهدا...دلو می بره کرببلا...دلو می بره کرببلا..دلو می بره کرببلا...

خشک ام زده بود

تسبیح ام رو برداشتم . سی و یک دونه اش رو جدا کردم ....بقیه اش روگفتم استغفروا الله...استغفروا الله...استغفروا الله



مهدی صفی یاری ::: سه شنبه 90/12/2::: ساعت 3:52 عصر نظرات دیگران: نظر