سفارش تبلیغ
صبا ویژن
روزى دو گونه است : روزیى که آن را جویى ، و روزیى که تو را جوید و اگر پى آن نروى راه به سوى تو پوید . پس اندوه سال خود را بر اندوه روز خویش منه که روزى هر روز تو را بس است . پس اگر آن سال در شمار عمر تو آید ، خداى بزرگ در فرداى هر روز آنچه قسمت تو فرموده عطا فرماید و اگر آن سال در شمار عمر تو نیست ، پس غم تو بر آنچه از آن تو نیست چیست ؟ و در آنچه روزى توست هیچ خواهنده بر تو پیشى نگیرد ، و هیچ غالبى بر تو چیره نشود ، و آنچه برایت مقدر شده تأخیر نپذیرد . [ این گفتار پیش از این در آنجا که سخن از این باب بود گذشت لیکن در اینجا روشن‏تر و گسترده‏تر است ، بدین رو بر قاعده‏اى که در آغاز کتاب نهادیم آن را از نو آوردیم . ] [نهج البلاغه]

شب ششم محرم بود....روضه حضرت قاسم رو خونده بودم ...پاشدیم برا سینه زنی ... دیدم نوجوانی داره خودشو بزورهم شده می کشه جلو ...اومد و خواست وارد حلقه میون دارها بشه ...که یکی از بزرگترها جلوشو گرفت و گفت پسر برو عقب تر ..اینجا جای میون دارها و بزرگاست ...بچه ها باید عقب تر سینه بزنن...این نوجوون که هنوز اصلا مو تو صورتش در نیومده بود ولی با یه ابهت قشنگی اومده بود تا اون جلوجلوها ....انگار دنیا رو خراب کردن رو سرش ...با اصرار زیاد یه جمله رو تکرار می کرد که واقعا منو تحت تاثیر قرار داد...هی می گفت عمو ....من که بچه نیستم ..من 13 ساله مه ...من 13 ساله مه ..من بزرگ شدم ...این صدا همون موقع در حین خوندن هم دلم رو ریخت پایین ....شب حضرت قاسم .....این صحنه واقعا برام عین اون صحنه ای رو که تو روضه خونده بودم مجسم کرد...امام حسین (ع) هر چند دفعه که قاسم فرزند امام حسن مجتبی (ع) اومدن برن میدان اجازه ندادن ...در حالیکه قاسم هی گریه می کرد و می گفت عمو من بچه نیستم ...من 13 سالمه ...13 سالمه ...من بزرگ شدم .... و وقتی نامه باباش امام حسن (ع) رو به عمو نشون داد ...آقا با اون وداع عجیب در پشت خیمه ها ..دست انداختن دور گردن حضرت قاسم (ع) و هر دو اونقدر گریه کردن که راوی می که هر دو به حالت غش افتادن .....یه مدت گذشت ...آقا داشت می اومد از میدون ...اما پشت جای پاهای آقا دو تا خط رو خاکها در حال کشیده شدن بودن ..... جای پاهای قاسم بود که در آغوش عمو بود و پاهاش رو زمین کشیده می شد..... هنوز هم صدای قاسم در گوش عمو می پیچید ...عمو من بزرگ شدم .....من 13 سالمه ...تو خدا بذار برم میدان ...من دیگه بچه نیستم.... آقا یه نیگا به بدن پاره پاره و استخونهای شکسته قاسم زیر سم اسبها انداخت و زیر لب گفتند: آره عمو تو بچه نیستی ...تو خیلی بزرگ شدی ....حیف یه زره اندازه بدن ات تو این صحرا پیدا نکردم ...پهلوت شکسته ..... تو چقدر شبیه مادرمی.......



مهدی صفی یاری ::: چهارشنبه 86/11/3::: ساعت 12:39 صبح نظرات دیگران: نظر