سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش میراثى است گزین و آداب ، زیورهاى نوین جان و تن و اندیشه آینه روشن . [نهج البلاغه]

همیشه دوستت داشتم اما این یکی دو روز بیشتر از همیشه ..... باور نمی کنی آقا ....اونقدر برام دوست داشتنی شدی که حساب نداره .... تا حالا فکر می کردم شناختمت ...اما خیلی اشتباه می کردم و هنوز هم اشتباه می کنم که فکر می کنم شناختمت ...تو دیگه کی بودی آقا؟؟؟.... محرمت که اومد با خودش نسیم تو رو آورد و بوی سیب تو تموم حسینیه هات پیچید ...کاش می فهمیدیم تو رو ... اصلا این همون چیزیه که من نمی دونم ...چرا هر روز عزیزتر می شی ؟؟ مگه چیکار کردی با دل روزگار....ای آقا ...روزگار چه کرد با دل شما.. دو سه روز پیش داشتم مطالعه می کردم که یکی دو مطلب تکونم داد ...از اون تکونها که انتظارش رو می کشیدم ...خوب بابا من هم دل دارم ...نمی شه که همش برای مردم خوند....این روزها حسابی حسود شده بودم و دلم می خواست جای یکی از اونهایی بودم که برات تو سرو صورت می زدن ....اما خوب با خوندن این یکی دو سه صفحه حالم سر جاش اومد .....حالا دیگه می تونم بگم دوست دارم به اندازه همه دوس داشتنهای عالم .....تو همونی بودی که انتظارشو داشتم ....اگر چه نخونده بودم برگه های مرام ات رو ....ولی درست همون بودی که باید بودی ....شاید دوستام بخوان اون دو سه صفحه رو براشون تو چند خط خلاصه کنم ...اما واقعا سخته ....ولی ....یا علی ....شاید یه ذره از مزه شو دوستام هم بچشن آقا...

تنها مونده بودی ....هر چی گفتی هل من معین و هل من ناصر فقط سنگ ها بودن که جوابت رو می دادن ..... دیگه طاقت نیاوردی و زیر لب گفتی یا علی خیبر شکن.... صحرای کربلا هنوز اون شکوه علوی ات رو از خاطر نبرده آقا ...

داستان من و معشوق تماشا دارد :

دید کسی نیست که صدای غربت اش رو لبیک بگه ...مثل مرد ایستاد عین یه کوه آهن ...اگر چه دیگه رو کمرش سخت می تونست بایسته ...هنوز صدای یا اخای علمدارش تو گوشش بود و دستاش بوی گل یاس می داد ...فرمود : حالا که دیگه جوانمردی نیست که دین خدا رو یاری کنه کدوم جنگجویی می آد میدون مبارزه با فرزند علی و فاطمه ...

چند لحظه گذشت ...

تمیم پسر قحطبه به میدان اومد ...درگیری شروع شد ...ضربت ذوالفقاری حسین (ع) پای تمیم رو قطع کرد...افتاد روی زمین و دید پسر فاطمه بالای سرش ایستاده ....رسم عرب اینه که باید بشینه رو سینه تمیم و کار رو تموم کنه .... دوست و دشمن دارن نیگا می کنن ... هنوز داغ علی اصغر از خاطر حسین نرفته و لباسش و روی شونه هاش به خون علی اصغر رنگینه ...هنوزعلقمه و دستای بریده اباالفضل (ع) رو از یاد نبره و دست اش به کمر شه ... هنوز بدن پاره پاره جوونش علی اکبر رو نمی تونست از خاطر ببره ....چقدر شهید رو برگردوند طرف خیمه ها ...لب هاش خشک بود و صدای گریه رقیه رو می شنید ...آب ...عمو ...بابا ....داداش ....کو بابام عمه .... و جلو چشماش و مقابل پاهاش یه ظالم بی دین رو زمین افتاده بود ...موقع اش بود لااقل عوض یکی از عزیزهاش شمشیری به این نامرد بی حیا بزنه ...تمیم هم چشمهاشو بسته بود که نبینه شمشیر و فرود شمشیر حسین رو .....تو دلش هزار داغ شعله می گرفت و گاهی نگا به خیمه ها می کرد که تا چند ساعت دیگه بنا بود بسوزن ....اینجا بود که ارباب نشون داد حسین (ع) کسی که خدا فقط یه دونه شو تو عالم آفرید و بس ....حسین کسی که فقط خودش می دونه کی بود و خداش ....و زینب ..... همه دارن نیگا می کنن که حسین چطوری می خواد جون اولین مبارز سپاه دشمن رو بگیره ... تمام ملائکه دارن حسین رو به همدیگه نشون می دن ..اینه پسر فاطمه و علی ...تمیم نفس اش در سینه حبس شده بود و داشت نفس های آخرش رو می شمرد و انتظار شمشیر عدل حسین رو می کشید که دید آقا داره صداش می زنه ... بجای شمشیر عدل صدای فضل حسین بود که می پیچید تو گوش تمیم : چیکار کنم برات تمیم ....چه جوری کمک ات کنم ... کاش حق رو می فهمیدی تمیم ...دلم برات می سوزه ...... پسر رسول الله نمی تونم تکون بخورم ... حسین بود که چند قدم به طرف سپاه کفر برداشت ...یه نگاه انداخت به سکوت خیمه ها ...به بدن های شهدا ...به گهواره خالی ....به ستون خوابیده خیمه اباالفضل ...علم خونی علمدار .... مشک پاره سقا ....به آفتابی که داشت در غربت حسین می سوخت .....

وصداش بلند شد و تو گوش تاریخ و کربلا جاودانه شد : آهای اهل نفاق و دروغ .... بیایید رفیقتون رو ببرید ....

تمیم رو بردن .... برادر مادری تمیم عمر اومد و خواست عوض برادرش کار سید الشهدا رو تموم کنه ...تا چشمش به صورت حسین بن علی افتاد ، از ابهت حسین از رو مرکب به زمین پرت شد ...صدای اربده کشی هاش هنوز هم داشت تو خیمه بدن بچه ها رو می لرزوند ...اما دیگه حالا مقابل پای حسین افتاده بود رو خاک و نمی تونست تکون بخوره ....مرگ در یه قدمی عمر ....شمشیر عدل حسین بالای سر عمر ...اما .....دید آقا بر گشت طرف خیمه ها ...عمر پاشو برو .....با ترس پاشد ولی این عرق خجالت بود که رو صورتش نشسته بود ....سوار بر مرکبش شد و با چشمهایی گریان و صورتی خجالت زده برگشت طرف سپاه عمر بن سعد .....و هر کی صداش زد جواب نداد....عمر بود که از کربلا به سمتی نا معلوم می رفت و ناپدید می شد و فریاد می زد ..کاش منو می کشتی پسر فاطمه ...از جوانمردی تو مردم و زنده شدم .....

ساعتی نگدشت که بوی سیب از قتلگاه بلند شد ....بادی سرخ همه جا رو گرفت ...صدای شیون از زمین و آسمان شنیده می شد ...همه جا تاریک شد ...کسی کسی رو نمی دید ..گمان کردن عذاب خدا نازل شده .....مدتی گذشت ... همه چشمها در انتظار دیدن علت این واقعه بودن ... هوا دوباره روشن شد....گرد و خاک نشست....صدا ها خاموش شد...صحرا از لرزیدن ایستاد ..... دیدند شمر سری بریده رو زیر بغل گرفته و داره از گودی قتلگاه می آد بیرون ...سری بریده که لبخند بر لبهای خشکیده اش نقش زده بود ....

و خواهری بود که دوان دوان می اومد به سمت قتلگاه ......



مهدی صفی یاری ::: یکشنبه 86/11/7::: ساعت 12:51 صبح نظرات دیگران: نظر