سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هیچ صدقه ای نزد خدا، محبوب تر از حقگویی نیست . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

یادش بخیر ، شش هفت سالم بیشتر نبود ، یادم نیست مدرسه می رفتم یا نه ، روبروی خونه بابام می نشستن ، 16 هفده سالش بود ،بابا نداشت ، تو خونه داداشش زندگی می کرد،  خیلی دوسم داشت ، غواص بود، هر وقت از جبهه بر می گشت برادر زاده شو که اسمش مصطفی بود و یکی دو سال از من کوچیکتر بود می فرستاد دنبالم ...سلام مهدی ، عموم گفت بیای خونمون کارت داره ، موهامو شونه می کردم ، خودمو حسابی خوشتیپ می کردم و راه می افتادم ..می دونستم چیکارم داره ، بازهم باید براش می خوندم ، مداح خصوصی اش بودم ..اون دو سه روزی رو هم که می اومد مرخصی دلش هوایی بود ..سلام عمو فریدون ...سلام عزیزم ...چقدر دلم برات تنگ شده بود...من هم همینطور....خوب بریم سر اصل مطلب..آماده ای مهدی ...بله عمو ...خوب بخون ...
با صدای لرزونم شروع می کردم :
هنگامه پیکار..هنگامه پیکار... یاران خدا آمد یاران خدا آمد ........
همونجور که می خوندم نگاهش کردم : دیدم داره زیر لب می خنده ..بهم برخورد : عمو اگه بخندی نمی خونم ها ...باشه ولی چرا اینقدر بد می خونی ها؟
بیشتر بهم برخورد ، : عمو دیگه برات نمی خونم ....الان بر می گردم خونمون ، نه دیگه قول می دم نخندم ، شوخی باهات کردم اگه صداتو دوست نداشتم چرا مصطفی رو فرستادم دنبالت ، ها عزیزم ؟
دوباره شروع کردم : هنگامه پیکار..هنگامه پیکار یاران خدا آمد یاران خدا آمد ........
اینبارهم زیر چشمی نگا کردم ببینم داره می خنده یانه ؟
اما راست می گفت دیگه نمی خندید ..داشت گریه میکرد...اشک از روی گونه هاش مثل شبنم می ریخت رو زمین ..سینه می زد و اشکاشو پاک می کرد اما روی لبش بازم اثر خنده رو می دیدم ......
اونروزی که بدن پاره پاره شو آوردن من هنوز بچه بودم ...وصیت کرده بود اگه شهید شد اسمشو عوض کنن و بذارن حسین...
الان هم روی قبرش نوشته شهید حسین عذیری..
بعد از 20 سال که از اون روز می گذره هنوز هم نفهمیدم چرا خندید و چرا گریه کرد...هنوز هم برای فهمیدن این چیزها خیلی کوچیکم
این شعر رو یکی دو سال پیش براش گفتم اما می دونم شاید اینبار هم  به شعرم بخنده و بعد گریه کنه : عمو اگه نخندی می خونم
از بچه های ساده دوران جنگ بود
اهل همین حوالی مرز سه رنگ بود
سنی نداشت مدرسه می رفت جنگ شد
قدّش کمی بلند تر از یک تفنگ بود
یک جفت چکمه داشت به پایش بزرگ بود
اما جهان مقابل چشمش چه تنگ بود
دیگر بجای پسته و بادام کودکی
در جیب های مردی و عشق اش فشنگ بود
آتش گرفت صاعقه شد بی صدا شکست
آئینه ای که در تلاطم باران سنگ بود
یادش بخیر مثل کبوتر به خون نشست
اما چقدر خنده نازش قشنگ بود



مهدی صفی یاری ::: جمعه 86/7/27::: ساعت 12:27 عصر نظرات دیگران: نظر