سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر که را شکیبایى نرهاند بى تابى‏اش تباه گرداند . [نهج البلاغه]

باور کنید حال و هوایم جوری بود که دلم میخواست سر همه داد بکشم. درست روزهایی که دارند 80 شهید گمنام را در شهرهای مختلف می چرخانند ، برگزاری دومین همایش تحلیل و بررسی ادبیات دفاع مقدس استان کردستان بهانه ای بود که مرا درست و حسابی به فکر فرو ببرد.
حوزه هنری استان کردستان اینبار داشت جور بقیه را می کشیدو در فضایی که هیچکس به فکر ادبیات دفاع مقدس در استان فرهنگی و شهید داده کردستان نیست ، با بضاعت کم ، قدمی کوچک در این راستا بر می داشت .
البته مطمئن هستم با این کارها نمی شود کارستان کرد و این شمع یک روز بیشتر عمر نمی کند و باد فراموشی لاله ها ، بعد از اخبار شب سیمای کردستان ، شعله کم سوی آن را خاموش خواهد کرد. ولی باز هم شکر که یکی پیدا شد حرفی از ادبیات و شعر مقاومت بزند.
در همایش نشسته بودم . در صندلی ردیف آخر...جایی که تا فاصله چند ردیف جلوترکسی را نمی دیدی و خلوتی همایش ، تو را یاد غربت همیشگی حماسه سازان و بی حوصلگی مدیران فرهنگی برای فکر کردن به صاحبان اصلی این مملکت می انداخت.
ندانستم کی مجری اسمم را خواند . یک کلمه استاد هم چاشنی اش کرد که خوشم بیاید. داشت تعریفم می کرد که به خودم آمدم و دیدم باید روی سن هم بروم و شعر بخوانم .
چشم ...روی سن هم می آیم.شعر هم میخوانم . ولی دلم پُر است ها....
بسم الله را که گفتم خواستم صلوات بفرستند ... چیزی که جایش حسابی خالی بود...
اگر چشم دلم باز بود ، باید از روی سن،  بهتر فرشته هایی را که بالهایشان را روی صندلی های خالی پردیس سینما بهمن سنندج گسترده بودند می دیدم ، اما چه کنم که چشم هایم شعور دیدن میهمانان عرشی را نداشت و فقط صندلی های خالی را می دیدم و چهره چند نفر عاشق را که فکر می کردند شهدا آنها را طلبیده اند برای عاشقانه گفتن ها.
چهره ی امین مرادی  هم گل انداخته بود. تازه رئیس حوزه هنری شده بود و در همین مدت کوتاه نشان داده بود که رئیس بودن پرستیژ نمی خواهد و یک دل می خواهد که بسپری اش به خدا و تا آنجا که می توانی خدمت کنی .
فکر کنم امین هم شوق کرده بود که در این غربت برای شهدا و حوزه مقاومت یک قدم کوچک برداشته است. از شوق صدایش  و نگاه اش می فهمیدم دارد می گوید مهدی جان همین یک قدم از من بر می آید. کاش بقیه هم وارد گود شوند .
این جوان آنقدر ساده مدیریت می کند که بلد نیست در اینجور همایشی باید خودش بیشتر حرف بزند تا احیانا خبر برگزاری این همایش به نام دستگاه دیگری مصادره نشود.
پنل تخصصی راه افتاد . گفتند سئوال کنید. فکر می کردند من آدم محترمی هستم و سئوالی نمی پرسم. همون جور که بعد از قرائت شعر به اصرار امین  صف اول نشسته بودم گفتم آقای دکتر: فقط یک سئوال؟ در کردستان چه کسی مسئول انزوای شعر و حوزه ادبیات مقاومت است؟ بنیاد حفظ آثار دفاع مقدس؟ حوزه هنری؟ یا جای دیگری؟
اسمش را هم نیاورده بودم که هم دکتر و هم بقیه شاعران و اهل قلم حاضردر همایش، انگشت اشاره را به سمت ارشاد اسلامی نشانه گرفتند و انگار دل پری از ارشاد اسلامی داشتند و من نمی دانستم.
تازه فهمیدم که ای دل غافل. نه تنها ادبیات حوزه مقاومت بلکه کلا ادبیات متعهد در این استان بی صاحب رها شده و چه شاعرها که غزل هایشان را کیلویی مفت هم نخریده اند و رفته اند گم شده اند ...در گوشه ای از  شهری که چراغ شعر متعهدش را هیچکس نمی خواهد روشن کند.
یاد تماس تلفنی افتادم که روز قبل از قم با من گرفته بودند و اسم ده نفر شاعر برتر استان را از من می خواستند....
تا نفر سوم و چهارم بیشتر عقلم قد نداد...
خدایا . مثلا شاعر هستم...مقامات متعدد کشوری دارم ...اما در دیار خودم شاعرانم را نمی شناسم....کاش یکی پیدا شود به سئوال ام جواب بدهد.
اینجا چه کسی  مسئول خاموشی چراغ ادبیات مقاومت و شعر متعهد است؟؟؟!!!



مهدی صفی یاری ::: چهارشنبه 91/9/29::: ساعت 10:42 عصر نظرات دیگران: نظر

جان و دل را به فدای تو کنم خوب تر است
خرج شبهای عزای تو کنم خوب تر است
شب طولانی یلداست حسین جان ، هر چه...
بیشتر گریه برای تو کنم خوب تر است



مهدی صفی یاری ::: چهارشنبه 91/9/29::: ساعت 9:10 صبح نظرات دیگران: نظر

روزهای آخر ماه محرم هست و کم کم بوی جدایی از این ماه قشنگ عاشقا به مشام می رسه ...این شعر رو که سال قبل هم در وبلاگ گذاشته بودم یه بار دیگه تقدیم می کنم . آدرس اینترنتی شعرخوانی این غزل توسط حاح حسین سیب سرخی رو هم همین جا می ذارم. التماس دعا: http://atshan.ir/Media/Sound/SibSorkhi/1391/Haftegi/SibSorkhi.Haftegi.910417.5[atshan.ir].mp3
یکی دیگه ای غزل های محرمی رو هم برادر جواد مقدم در محرم امسال خوندن که آدرس اینترنتی فایلش رو اینجا می ذارم.
http://media.javadmoghadam.ir/1391/Moharam/Moghadam.9Moharam91.2.mp3
دیگر چه زینبی ؟ چه عزیزی؟ چه خواهری؟!
وقتی نمانده است برایش برادری
تا نیزه ات زدند زمین خورد خواهرت
با تو چه کرده اند در این روز آخری؟!
از صبح یکسره به همین فکر می کنم
وقت غروب می شود اینجا چه محشری
اینجا همه به فکر غنیمت گرفتن اند
از گوشواره ها بگیر تو تا کهنه معجری
اصلا کجا نوشته اند که در روز معرکه
در قتلگاه باز شود پای مادری؟!
اصلا کجا نوشته اند که هنگامه غروب
در خیمه گاه باز شود پای لشکری؟!
اصلا کجا نوشته اند که در پیش خواهری
باید جدا کنند گلوی برادری؟!
من مانده ام چطور تو را غسل می دهند
اصلا چه غسل دادنی ؟ اصلا چه پیکری؟!
در زیر سم اسب چه می کردی ای حسین؟
از تو نمانده است برایم بجز سری
از روی نیزه سایه ات افتاده بر سرم
ممنونم ای حسین که در فکر خواهری
....
در کوفه ، زینب از تو چه پنهان ، تمام کرد...
ای کاش رفته بود سرت جای دیگری



مهدی صفی یاری ::: پنج شنبه 91/9/23::: ساعت 1:18 عصر نظرات دیگران: نظر

سگی نزد شیر آمد و گفت : بامن کشتی بگیر . شیر سر باز زد . سگ گفت:نزد تمام سگان خواهم گفت شیر از مقابله با من می هراسد .
شیر گفت : سرزنش سگان را خوشتر دارم از اینکه شیران مرا شماتت کنند که با سگی کشتی گرفته ام.
این را که خواندم یاد روایتی افتادم که می گوید : در مجلس یزید ، آن ملعون پسری داشت  . برای تمسخر اهل بیت (ع) و شکستن غرور باور نکردنی آل الله (ع) در عین اسارت ،  اشاره کرد به عمرو بن حسن و گفت: با پسرم کشتی می گیری؟
فرزند کوچک امام حسن (ع) سکوت کرد. همه داشتند او را نگاه می کردند .
وقتی یزید تکرار کرد ،  آن فرزند کوچک امام حسن مجتبی(ع) بدون ترس از یزید و کاخ و نوکران شکم باره و سربازان مسلح اش گفت: با او کشتی نمی گیرم اما اگر راست می گویی و می خواهی بدانی کداممان قدرتمند تریم  خنجری به من بده و خنجری به او تا بجنگیم .
گویا این شیر بیشه ی غیرت و فرزند عترت یاد خنجرهایی افتاده که بر خورشید آل الله (ع) فرود می آمد و قلب کوچکش را آزرده و در سوگ عموها ، برادران و خاندان مطهرش نشانده بود.

 

 



مهدی صفی یاری ::: سه شنبه 91/9/21::: ساعت 8:4 صبح نظرات دیگران: نظر

 

در دو جا چوب به لب و دندان مبارک سید الشهدا(ع) زدند . یکی در مجلس ابن زیاد در کوفه و دیگری در مجلس یزید در شام .
وقتی ابن زیاد چوب به لب های آقا می زد(گویا محکم نمی زده)...صدای گریه آل الله بلند شد ...چوب می زد و می گفت : چقد زود پیر شدی...(یعنی تمسخر می کرد).
یه وقت دیدند بی بی زینب (س) صدا زد : بی حیا حسین من پیر نبود....داغ علی اکبر اینجور پیرش کرد...
اما در مجلس یزید در شام گویا موضوع بد تر از کوفه بوده چون اونجور که امام زمان (عج) در زیارت ناحیه فرمودند: السلام علی الثغر المقروع بالقضیب (سلام بر لب و دندانی که با چوب خیزران زده شد) گویا یزید بی حیا یه جور دیگه می زده (مقروع با مضروب فرق داره ، در عربی مقروع یعنی ضربا شدیدا، یعنی محکم می زد .........جوری که دندانهای ثنایای سیدالشهداء شکست....)
اینجا بود که زینب (س) لحن اش فرق کرد و دیگه توان از دست داد، صدا زد بی حیا نمی گم نزن(چون مطمئن هستم اینکار رو می کنی) اما اگه می زنی لااقل جلو چشم دختراش نزن.....

قرآن بخوان که صوت حزین ات عوض شده....ای قاری ام که مخرج سین ات عوض شده....

 



مهدی صفی یاری ::: شنبه 91/9/18::: ساعت 8:15 صبح نظرات دیگران: نظر

تقریبا هر شب وقتی از هیئت می اومدم بیرون و یه جورایی در حالیکه خودم رو شال پیچ کرده بودم که تا موقع سوار شدن به ماشین سرما نخورم می دیدم دم در ورودی هیئت منتظرمه .
سلام حاج آقا.
ببخشید می شه این شعر مداحی تون رو بهم بدید؟
چهره معصوم این پسر بچه سیزده چهارده ساله با پیرهن مشکلی و صورت توپولش هنوز هم تو خاطرمه .
عزیزم چشم سعی می کنم فردا شب برات بنویسم بیارم.
و دوستان که سعی می کردن منو زود تر سوار ماشین کنن: حاج آقا بفرمایید بشینین تو ماشین سرما نخورین ، داره دیر می شه به هیئت صاحب الزمان (عج) نمی رسیم .
این موضوع تقریبا 5 شب تکرار شد و هر شب این نوجوون سیاه پوش امام حسین(ع) هر شب وقت خارج شدنم از هیئت دم درب ایستاده بود و من هم که وعده ام یادم رفته بود ازش خجالت می کشیدم.
شب آخر هیئتشون بود. باز هم بخاطر حجم کار یادم رفته بود شعر براش بیارم . از هیئت که اومدم بیرون ، در حالی که دور و برم شلوغ بود دیدم مثل شبای قبل اومد طرفم . سلام حاج آقا .نذاشتم حرفش تموم بشه : گفتم سلام عزیزم . شرمنده . اما الان بیا تو ماشین بشین چند خط برات بنویسم . بخدا سرم شلوغ بود گلم . یادم رفت....و خجالتی که داشت اذیتم می کرد.....
یه نگاه بهم کردو گفت : حاج آقا شعر نمی خوام . می دونم سرتون شلوغ بوده . یه چیز دیگه می خواستم روم نمی شه بگم.
به دوستان گفتم یه لحظه اجازه بدید ببینم چی می گه . دستش رو گرفتم چند قدم رفتیم اونور تر . گفتم جانم عزیزم بگو.
سرش رو انداخت پایین . گفت : حاج آقا روم نمی شه بگم .
گفتم بگو عزیزم . من خجالت می کشم چند شب بد قول شدم .
 یه نگاه بهم کرد و گفت: می خواستم بگم...اِ . اِ...
چی عزیزم بگو:
حاج آقا می شه ببوسمتون؟
اونقدحرف این نوجوون سیاه پوش امام حسین ع برام قشنگ بود که یه لحظه کم مونده بود اشکم در بیاد. من اینهمه بد قولی کردم ولی به خاطر عشقش به امام حسین ع اصلا از من ناراحت نیست و می خواد منو ببوسه .
لبخند زدم و خم شدم صورتش رو بوسیدم و اونهم صورتم رو بوسید . پیشونی اش رو هم بوسیدم و گفتم : یعنی ازم ناراحت نیستی؟
گفت اصلا حاج آقا فقط..فقط...
فقط چی عمو جان:
حاج آقا قول می دی سال بعد هم بیای هیئت ما؟؟؟
تو دلم یاد بد قولی این چند شبم افتادم که نتونسته بودم شعر براش بیارم ...اما اینبار محکم ایستادم گفتم : آره عزیزم قول بهت می دم .
...
حاج آقا دیر شد...هیئت نمی رسیم ها...
همینطور داشتم ازش دور می شدم ولی نگاه هامون بهم گره خورده بود...
تو دلم داشتم فکر می کردم اگه بنا بود قیمت روضه خوندن ما مداح ها به پول باشه آیا از این جور لذت های معنوی بهمون می رسید یا نه؟
خدا رو شکر که روضه خون کسی شدم که خودش بلده چیکار کنه...
حافظ هم انگار برای این لحظه من شعر گفته بود:
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که خواجه خود روش بنده پروری داند..



مهدی صفی یاری ::: دوشنبه 91/9/13::: ساعت 10:11 صبح نظرات دیگران: نظر

امسال هم از شب سوم محرم تا شام یازدهم شمال (گیلان- ماسال - صومعه سرا و رشت) بودم . آدم هر جا که می ره و هر محفل اهل بیتی که پا می ذاره ، چهره های عاشقی رو می بینه که با همه تفاوت ها در زبان و لهجه هاشون ،در داشتن عشق به امام مظلومشون حسین (ع) در قله ها سکونت دارن و حب حسین (ع) رو بعنوان نقطه ای مشترک و استثنایی برای همه مردم کشور می تونید به وضوح ببینید.
مردمی که من دیدم مردمی عاطفی، عاشق و بی ریا هستن که حاضرن تمام زندگی شون رو در راه این عشق بدن .
چقدر امام حسین (ع) آقاست که محبانش اینقد بزرگن.
التماس دعا از همه مردمی که دهه اول مزاحمشون بودم. بخصوص هئیت صاحب الزمانی ها

  بشر را مرد یا زن آفریدند --- به یمن چهارده تن آفریدند
  مرا از روز اول هم حسین جان ---- برای گریه کردن آفریدند

 



مهدی صفی یاری ::: چهارشنبه 91/9/8::: ساعت 12:19 عصر نظرات دیگران: نظر