اي بابا! آقاي صفي ياري، شما كه اشك ما رو حسابي در آوردين...مگه نمي دونستيد اينجا يه عده هستن كه دلشون نمي خواد از خواب خرگوشي شون بيدار بشن...مگه نمي دونستيد اينجا يه عده هستند كه دوست ندارن آرامش خود ساخته شون از دست بره...يه عده هستن كه دوست ندارن يه بغض گنده بپره بيخ گلوشون و راه نفسشونو ببنده...نه به خاطر نگاه هاي خيس اون مادر...نه به خاطر روسري هاي نخي كه با نسيمي از جا بلند مي شن...نه حتي به خاطر اون خواهر و برادراي سببي و كسبي...
بلكه شايد به خاطر اينكه يه نگاه به آينه انداختن و يه نگاه به دور و برشون...كه بيدار شدن و فهميدن چه كارها مي تونستن بكنن و نكردند...
نه، نگيد بعد از شهدا چه نكرديم؟...بگيد ما چه كار كرديم؟ چطور نشستيم و فقط نگاه كرديم و افسوس خورديم...نگاه كرديم و خنديديم...
كه چطور آبروي هرچي امت مسلمان و غير مسلمان رو برديم.
بعد ها به جايي رسيديم كه ديگه نه افسوس خورديم و نه خنديديم. چسبيديم به چارديواري زندگي خودمون و مثل كبك سرهامونو كرديم زير برف...تا نبينيم و نبينندمان...
به جايي رسيده ايم كه عادت كرده ايم به ديدن جامعه اي كه از هم مي پاشد.
...
حرف براي گفتن زياده، اما فقط حرفه...فقط براي گفتن و نه عمل كردن.
شايد اين قلم زيباي شما بتونه كاري بكنه.
سبز باشيد و استوار...