سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که بى دانستن فقه به بازرگانى پرداخت خود را در ورطه ربا انداخت . [نهج البلاغه]

خواستم مثلا عاشقی کنم و چیزی بنویسم برایت...

زبانم بنده آمده ...

خشکم زده است ..

هنوز موج صدای کسی در گوشم می پیچد که دارد می گوید: این همان کسی است که باید شما را به آسمان ببرد ...

چقدر سخت است کسی را بخواهی و نتوانی درست حرفت را بزنی ...

چقدر سخت است که بخواهی به آسمان بروی ولی نتوانی بالهایت را تکان بدهی ...

تنها نگاه می کنم از پنجره ...دور دست ها را

اینجا همان کویری است که آن روز بود و تو همان هستی که باید باشی ...و دست هایت چقدر بلند شده ..تا آسمان هفتم

من حرف زدن بلد نیستم مرد آسمانی ..خودت چیزی بگو ...نشسته ام که خودت بالهایم را بال بدهی...

من حتی بلد نیستم بگویم دوستت دارم ...

ببین چقدر از آسمان دورم ...حتی آسمان را خوب نمی بینم...

یاد مردی افتادم که به شما گفت : ای آسمانی ...می ترسم که به آسمان نرسم ..بالهایم درد می کند ..می ترسم یادم برود اسمم پرنده است ..و تو گفتی ظرفی بیاور و آب بریز در آن و سوزنی در آب کردی و بیرون آوردی ...و گفتی : چقدر آب به این سوزن بند است ؟ و گفت خیلی کم ..و تو فرمودی : هر کس به اندازه آبی که به این سوزن بند است محبت مرا در دلش داشته باشد ... آسمان را می بیند و خودم بال و پرش می دهم ...

اشک امانم نمی دهد ..بالهایم را تکان می دهم ...باید اسمت را بگویم ...ع..ع...ع...علی..علی ....علی ...علی

و ...آسمان چقدر نزدیک است با بودن تو 

 ای امیر غدیر

اگر امروز دست های تو نبود چقدر زمین گیر بودم ....

خدا دستهای تو را از بالهای من نگیرد ..الی یوم القیامه



مهدی صفی یاری ::: چهارشنبه 87/9/27::: ساعت 11:51 صبح نظرات دیگران: نظر