توی هواپیما که نشستم ، اومد و نشست پیش ام .
سلام که نکرد ولی من که با این چیزها از رو نمی رم...سلامش کردم و سر حرف رو باهاش باز کردم.
جوون بود...از خودم شاید دو سه سالی کوچیک تر...شاید 27...28 ساله...
سر و وضعش هم مثل خیلی از جوون های امروزی بود ...وقتی فهمیدم کجاییه ، سر حرف رو باز کردم و گفتم هیئت فلان می ری ...فلان مداح رو میشناسی ؟ از دوستامه ....
یه جوری با بی تفاوتی گفت : نه ...هیئت نمی رم اصلا ...
خوب چرا؟ با مسخره گفت:آخه اصلا این چیزها برام یه جورایی دروغه ...یه جورهایی مسخره است....یه جورایی ....
حرف که زد تازه دیدم چقدر فاصله بین ما و بعضی جوونهای دور و برمون هست ....
به نظرش قرآن یه دستنوشته قاطی پاتی بود.. امام حسین مدیریت بلد نبوده وگرنه کشته نمی شده ....علی مدیریت بلد نبوده وگرنه خونه نشین نمی شده ....امام حسین با یزید بخاطر یه زن جنگیدن ، تشنگی و شهادت امام حسین اونجورها هم نیست که هزار سال گریه بخواد ...مشروب خوردن هیچ ایرادی نداره وقتی آزارت به کسی نرسه و ..و .. و ... و خیلی چیزهایی که نگفتن اش بهتر از گفتنش تو این وبلاگه ....آدم می تونه چیکار کنه ؟
منتظر بود اعصابم خراب بشه و بهم بریزم ...
از تو داشتم می سوختم ولی ...
دستش رو گرفتم تو دستام ...گفتم آقا بهروز ...همه این چیزهایی که گفتی رو شنیدم ...فکر نکن از تو بدم اومد...فکر نکن ازت کینه می گیرم...و دیگه تا مقصد باهات حرف نمی زنم ...فکر نکن بهت می گم کافر شدی و دیگه باید بری گم شی
... آخر حرف دلم رو زدم ......
گفتم آقا بهروز...اگه تو امروز بهروزی شدی با این فکرها و این سئوال ها و این عقیده ها ...
تقصیر تو نیست ..تقصیر من و ماست که تو این جامعه اسلامی ..با همه امکاناتی که برای دفاع از دین فراهم بوده و هست ...کاری بجز تخریب دین جلو چشم بهروزها نکردیم ....
تقصیر تو نیست بهروز....تقصیر خیلی هاست که شکل شون با تو فرق داره
دوست داشتم بگم بهروز جان
شاید اگه امروز
این هواپیما چند ساعت دیر تر می رسید ...
من و تو
فرصت داشتیم که ...
شاید
شب جمعه با هم می رفتیم دعای کمیل
راستی چند تا بهروز دور و برتون هست و شما هنوز مشغول نافله خوندن هاتون هستید؟