غلام حس می کرد دیگه جواد الائمه (ع) از اینهمه مراجعه مردم مدینه خسته شدن . چون سن و سالی نداشتن و در غیاب پدرشون امام رضا (ع) هر روز ایشون رو می بردن بیرون و می گردوندن تا جواد الائمه (ع) کمتر احساس دلتنگی کنن.
یه روز که غلام حس کرد دیگه جواد الائمه (ع) با توجه به سن و سالش و دلتنگی های زیاد برای پدر در غربت اسیرشون کمتر طاقت دیدن مردم رو دارن ، موقع خواب با خودش فکر کرد که دیگه فردا صبح جواد الائمه رو از در پشتی خونه بیرون ببرن که مردم منتظر پشت در اصلی از ایشون سئوال و جواب و عرض حاجت نکنن....
غلام با همین نیت خوابیدن ....
نیمه شب جواد الائمه (ع) از خواب بیدار شدن ...وضو گرفتن و مشغول نماز شدن ..نزدیک های صبح دیدن صدای در می آد.....در رو باز کردند....
دیدن قاصدی پشت در ایستاده و نامه ای از پدربزرگوارشون علی بن موسی الرضا (ع) آوردن...قاصد گفت: جواد جان این نامه رو باباتون امام رضا برای شما فرستادن....نامه رو داد و رفت....
جواد الائمه نامه رو نگاه کردند.....هنوز جوهر نامه خشک نشده بود.....بوی باباش امام رضا رو می داد
....
...
فرزندم جواد ..میوه دلم....
غلام تو بنا داره امروز صبح تو رو از در پشتی بیرون ببره که به خیال خودش مردم کمتر مزاحم تو بشن ....
پسرم
نکنه قبول کنی....
عزیز دل بابا
یادت باشه این مردم غیر از ما دیگه کسی رو ندارن.....
از همون در اصلی برو...
دوستان ما رو ناامید مکن...