سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خدا را شناختم ، از سست شدن عزیمتها ، و گشوده شدن بسته‏ها . [نهج البلاغه]


داشتم فکر می کردم که چرا یار بر نمی گردد؟!
پس چرا این شب جدایی ها ، یک شب آخر سحر نمی گردد؟!
داشتم فکر می کردم دل دیوانه را چه باید کرد؟!
غم چه آورده بر سرم که کسی از غمم با خبر نمی گردد؟!
بغض کردم هوای چشمانم مثل یک عصر جمعه ابری شد
تا نباشد غمی میان دل ، چشم آدم که تر نمی گردد
با خودم گفتم ای خدا ای کاش ، اصلا عاشق نمی شدم هرگز
هیچکس مثل من در این دل شب ، اینقدر در به در نمی گردد
تا کی آخر به راه خیره شدن ؟ تا کی آخر انیس غم بودن؟
یار از عاشق شکسته دلش اینقدر بی خبر نمی گردد!
پیر شد چشم مانده بر راهم ، بغض دیگر کلافه ام کرده
پس چرا این شب جدایی ها ، یک شب آخر سحر نمی گردد؟!
....
...
خواب دیدم که یار برگشته ....
....صبح جمعه نگار برگشته ....



مهدی صفی یاری ::: پنج شنبه 91/3/4::: ساعت 8:23 صبح نظرات دیگران: نظر