نشسته بودم و مشغول صحبت با یکی از دوستهای پزشکم بودم و کم کم بچه ها داشتن می رسیدن و می خواستم دعای ندبه رو شروع کنم ...کنار قبور شهدای گمنام ... جمعی که اومده بودن دعا ، بچه های دانشگاه علوم پزشکی بودن ، داشتم به دکتر اینو می گفتم که چقدر خوبه که یه عشق مشترک بین ما وجود داره و اون عشق مشترک بخاطر عظمتش باعث می شه بقیه چیزها و اختلافات ظاهری و برداشتی مون کم رنگ بشه ..می گفتم دکتر یه نگاه به بچه ها بکن ، سرصبح جمعه ای درحالی که تنها روز استراحتشون رو می تونستن راحت بخوابن و خستگی در کنن ، اون حس مشترک و عشق همه گیر باعث شده همه این بچه ها که شاید از لحاظ قیافه خیلی با هم اختلاف دارن و از لحاظ پوشش هم تفاوتهای اساسی دارن ، توی یه ساعت استثنایی که خیلی ها خوابن و راحت دارن استراحت می کنن ، اینها رو بکشونه کنار مزار این شهیدای گمنام و اون عشق که باعث کنار رفتن همه این تفاوتهای ظاهری و حتی تفکری شده ، عشق به مظاهر لطف خدا یعنی اهل بیت (علیهم السلام ) و مولای غریبمون امام زمان (عج) .
راستی هم همینطور بود ...پسرها با انواع قیافه ها و دخترها هم همینطور ، از چادری تا مانتویی هایی که شاید ما ها کم تر باور کنیم اونها هم پای ثابت این مجلس های اهل بیتی هستند ...داشتیم همینجور حرف می زدیم که دیدم از پشت سر خانومی مودبانه سلام کرد ...سلام آقای صفی یاری ...سلام خواهر...با صدایی هیجان زده که حاکی از یه شور عجیب و انقلاب روحی بود شروع به احوال پرسی کرد..و بین هر چند کلمه می گفت التماس دعا دارم ..( و من باز خجالت می کشیدم ) ...آقای صفی یاری من هر چی دارم از مراسم های دعای کمیل دانشگاه دارم ...بخدا من رو زیر و رو کرده ... من دختری بودم که اگه اوضاع و احوال گذشته ام رو نگم بهتر باشه ... اما به برکت شرکت تو دعاهای کمیل شب های جمعه دانشگاه کم کم تلنگر خوردم و بعضی حرف هایی که توی دعا ها می گفتید تا مدتها منو توی فکر فرو می برد ...الان هم فقط اومدم ازتون تشکر کنم بخاطر همه چیز ...این روضه ها و مناجات ها همه نداشته های منو بهم برگردوند و اهل بیت (ع) همه گمشده های وجود منو برام پیدا کردن ...الان احساس راحتی و آرامش دارم ..اونقدر خوشحالم که دارم پر می گیرم ...آقای صفی یاری ..بعد از مدتها سئوال و جواب از خودم ...از هفته قبل و بعد از دعای کمیل دانشگاه تصمیم گرفتم فقط بخاطر شادی دل حضرت زهرا(س) چادر بپوشم ..فقط بخاطر دل بی بی ...دیگه تا زنده ام چادرم رو کنار نمی ذارم ..به حضرت فاطمه قول دادم ....ان شاءالله زیر قولم نمی زنم ...
اونقدر خوشحال شدم که انگار دنیا رو بهم دادن ....از اینکه احساس کردم این قدم های کوچیکی که برای اهل بیت (ع) بر می دارم ان شاءالله موثر بوده و آثار برکتی اون بزرگوارها شامل مون شده ... توی دلم دعاش کردم ولی هنوز توی ذهنم صدای اون خواهر موج می زد: آقای صفی یاری ..فقط به خاطر حضرت زهرا(س)...فقط بخاطر دل بی بی