یه چند روزی بود سوار صندلی شهرت شده بودم و به راننده هم گفته بودم آقا گازشو بگیر دور شهر بچرخ یه کم صفا کنیم ... منتخب شده بودم و اسم و رسم ام رو صفحه اول ... آخی .. چقدر ملت منو رو این صندلی دیدن ... حدود بیست و خورده ای هزار نفر تو دو سه روز اومدن و منو رو صندلی ساخت پارسی بلاگ دیدن . بعضی گفتن خوش به حالش مشهور شد رفت پی کارش ..بعضی ها گفتن حق اش بود ..بعضی هام فحش دادن و دری وری بهم گفتن.. اما قشنگترین چیزی که گیرم اومد رفیقایی بود که تا حالا ندیده بودمشون و حالا اومده بودن خونه یه طلبه .. یه چای تلخ باهم خوردیم و گفتیم و صفاها کردیم ...بعضی ها این دو سه روزه اومدن که دیگه باهام بمونن و دست یا علی با هم دادیم ..بعضی هاهم فقط تو روزهای آقایی من اومدن خودشونو دور و برمن جابزنن تا یه چیزی هم ته تهی ها برای اونا بمونه ...ای بابا کجای کارم من ... داشتم تو شهرت صفا می کردم ..برای بعضی ها ناز می کردم ..شاید فکر می کردم برا خودم کسی شدم ... اما تو مستی کار ، یه وقت دیدم یکی داره از پشت می زنه رو شونه ام : دیگه بس ..بیا پایین مشدی ...نفر بعدی ...
نمی تونستم دل بکنم از این صندلی ... اما دیگه باید می اومدم پایین ... تموم شد .... نمی دونم ..شاید خیلی زود گذشت ... تازه رفتم تو فکر که باید چیکار می کردم که نکردم ... باید روزهایی که دستم به دهنم می رسید و وضعم خوب بود دست کی ها رو می گرفتم که نگرفتم ... باید با کیا پیوند می زدم که نزدم ... باید با کیا رفیق می شدم که نشدم ... حالا دیگه فرصت ام برای این کارها رو به اتمام بود و نفس های آخر شهرت رو داشتم می کشیدم که تلنگر نفس یقه مو گرفت ... هی آقای از خود راضی ... فکر کردی کسی هستی ... این صندلی صندلی امتحان تو بود .... دیدی چقدر زود کشیدنت پایین ... بیچاره حالی ات بشه دنیا هم یه صندلی برای امتحان توه... جوونی فرصت شهرت و قدرت برای تو ه .... تو این فرصتت می خوای کدوم دست رو بگیری و کدوم لینک رو پیوند بزنی به دلت .. جوگیر جوونی ات شدی ؟؟؟ یادت نره همیشه فرصت های خوب ، کوتاه و زود گذرن ...این صندلی به کسی وفا نداره ...تا می تونی جواب کامنت های مردم رو بده ... نرمی و تیپ صندلی بابای آدم ها رو در می آره ... یه وقت تو نرمی و صفای صندلی دنیا خوابت نبره آقا پسر... چه بخوای چه نخوای از این صندلی باید بیای پایین اما اگه اون لحظه خواب باشی ، وقتی می اندازنت پایین گردنت می شکنه ... آماده باش برای پایین اومدن ....
راست می گفت بیچاره ... تلنگر نفس تکونم داد .. تازه فهمیدم : نردبان این جهان ما و منی است ... عاقبت این نردبان افتادنی است ... یادم اومد باید دوباره به فکر باشم و دل به اینجور صندلی ها نبندم ...همه رفیقهای گذشته مو یاد کردم ..اونهایی که برای رسیدن من به این صندلی منو هول دادن و کمکم کردن ...حالا دیگه من از این صندلی پایین اومدم ...
یه نگا به بالهام کردم : اسمم چی بود؟؟؟ ها : پری برای پریدن .... یه یا علی گفتم و بالهام رو گرم پریدن کردم ...خوبه دارم می پرم .... پریدم و به یک قدم تا پشت خاکریز رسیدم ...دیدم یکی روی صندلی من نشسته بود ....با صدای بغض آلودم صدا زدم : آهای خانوم....فرصت کم ... یادت باشه این صندلی دو سه روز دست شما است ..یه کاری بکن حسرت از دست رفتن اش رو نخوری ....