از فرمانده های دلاور جنگ بود ... یکی از دوستای همرزمش برام نقل می کرد و من متاسفانه اسم اون شهید عزیز از خاطرم رفته...می گفت بهش می گفتیم ابوفاضل ...گفتم چرا؟ گفت : تو یکی از درگیریها نبرد تن به تن شد ..یه فرمانده عراقی که فامیل صدام هم بود تو اون درگیری با این شهید عزیزمون تن به تن شدن... جسه ی شهید خیلی درشت مرشت نبود اما اون بعثی مشهور بود به گردن کلفتی ...می گفت باور کن بازوهاش مثل ران حاجی بود...تن به تن شده بودن ..مام خودمون کم و بیش درگیر بودیم و فقط نیم نگاهی داشتیم به حاجی ...خدایا الان حاجی ..... همونطور شد ...هیکل درشت فرمانده گردن کلفت بعثی و بازوهای درشت اش حاجی رو زمین گیر کرد...حاجی رو زد زمین و سر نیزه رو در آورد تا کار حاجی رو تموم کنه ...نفس همه مون تو سینه حبس شده بود...دیدن قتل حاجی که برامون از جون بهتر بود خیلی سخت بود ولی خود ما هم کم و بیش نمی تونستیم نزدیکشون بشیم ...اما اون لحظه قشنگ که هیچ وقت از یادمون نمی ره رسید....
دیدیم حاجی که زیر بدن درشت و ورزشکاری بعثی نامرد گرفتار بود یه نعره کشید که همه صحرا به خودش لرزید....پاهاشو جمع کرد و تو سینه فرمانده بعثی گذاشت : صدا زد یا ابو فاضل..... و پهلوون عراقی که داشت سر نیزه می کشید چند متر پرت شد اونطرف رو زمین ...باور نمی کردیم ولی این اسم اباالفضل بود که همه صحرا رو لرزونده بود و بعثی عراقی بود که با خنجری که برای کشتن حاجی در آورده بود کشته شده بود و این صدای بچه ها بود که روحیه گرفتن و یا ابوفاضل گویان نبرد مغلوبه رو برگردوندن....از اون روز به بعد به حاجی می گفتن ابو فاضل....
شب عملیات بود ....ماها نمی فهمیدیم چی به چیه.... حاجی سنگرها رو می گشت ...اونشب خوشگلتر از همیشه شده بود ...انگشترش رو درآورد و داد به یکی ...این برای تو ..آخه چرا حاجی ....بگیر بابا بی خیال ...آدم که هدیه رو پس نمی ده....ساعت اش رو داد به یکی ...انگشتر دیگه شو داد به یکی .....
و فردا وقتی جنازه اش برگشت ...فهمیدیم چرا حاجی دیشب سنگر به سنگر می گشت و هدیه می داد .....
یاد شب عاشورای امام حسین افتادیم که آقا می فرمود برید قرآن بخونین و آماده شهادت شین..فردا روز شهادته ....و صدای قرآن شب عاشورای کربلایی ها هنوز داره از لابلای سنگفرشهای تاریخ می آد...و چند روز بعد دوباره قرآن می خوند .....از روی نیزه ها .... و سنگ ها بودند که لب قاری قرآن فاطمه رو می بوسیدن.....