حدود 25 سالش بود..اسمش رو نپرسیدم ...خیلی با ادب و محجوب به نظر میاومد ..
سلام .. آقای صفی یاری؟
گفتم بله در خدمتم عزیز... بفرمایین ...اومد با ادب و متانت نشست ... چهره اش یه جورایی برام اشنا بود ...ندیده بودمش ولی حس می کردم یه جایی دیدمش ..شاید هم یه جاهایی دیدمش..نمی دونم چرا حس می کردم اشناست ...
یه کم زبون اش می گرفت ولی لبخند می زد ... ببخشین فلانی اومدم در مورد یه مطلبی باهاتون مشورت کنم ...پرسیدم پیش کی برم شما رو معرفی کردن...
سرم شلوغ نامه ها و...بود ولی نگاه اش جذبم کرد...پوشه رو بستم و رفتم روبروش نشستم ..جان عزیزم در خدمتم..
راستش نمی دونم از کجا بگم ..می ترسم فکر بدی در موردم بکنین ...خندیدم و گفتم بگو عزیز ..فکر بد چیه ..فکر خوب می کنم ... قول می دم بهت ..بازم لبخندی زد و حس کردم اشک هم تو چشماش حلقه می زنه ...
راستش پدر و مادر من هر دو اهل سنت ان ... من بچه تند خو و بد اخلاقی بودم ..به شدت بد اخلاق بودم ( نیگاش کردم و تو دلم گفتم : چاخان نکن ..تو کجات به بد اخلاق ها می خوره)...
من در مورد عقاید شخصی مذهبی ام به تنگنا رسیده بودم ..هیچ چیز منو راضی نمی کرد ....رفتم تو فرقه وهابیت ...بعدش سلفیت ..بعدش بهائیت ..اما نمی تونستم راضی بشم ...قبول شدم ارومیه برای دانشگاه ...رفتم اونجا صدای ناقوس کلیسا منو جذب می کرد و کم کم دلم هوایی شد ..رفتم کلیسا ...و بعد از مدتی رسما مسیحی ات رو تو وجودم پذیرفتم ...هر چند قانع و راضی نبودم ولی خوب دیگه انتخاب کرده بودم مسیحی باشم و به کسی هم چیزی نگم ...هر روز اوضاع روحی ام بدتر می شد ....رفتم دکتر متخصص اعصاب ...روزی 5 قرص قوی اعصاب برام نوشت ....قبل از خواب ..بعد از خواب ..قبل از صبحانه .... هر روز می خوردم و به زور زندگی ام رو تحمل می کردم ....چند ماهی می گذشت و من برای خودم یه مسیحی شده بودم که حتی کلیسا هم می رفتم گاهی ....البته اون روزهای آخر بعضی از دوستام فهمیده بودن ولی اهمیت نمی دادم .
محرم بود برگشتم خونه ....شب و روز سردرد های عجیب و غریب که حتی با خوردن قرص های مقوی هم اذیت ام می کرد .... خیابون ها رو می گشتم و به همه چیز خیره می شدم ..داشتم مثل معتادها می شدم ...کم کم میل به اعتیاد هم پیدا کردم ولی قبل از اینکه آلوده بشم ..دستمو گرفتن ...
رفیق ام بود...از بچه های غیر بومی بود که تو دبیرستان با هم بودیم ....منو دید یه روز که اوضاعم اینجوریه ..حتی حال و حوصله رفیق مو هم نداشتم ...
بهم گفت فلانی امشب می خوام ببرمت جایی ...
کجا ؟ گفت یه جای خوب ..آخه کجا؟ گفت حسینیه ...روضه است شبهای محرمه ( دهه سوم بود ) گفتم بی خیال داداش...ما نیستیم ..همین جوری اش هم بد بختی ام زیاده ...حال و حوصله این بازی ها رو ندارم ..نمی دونم چی شد دلم خام شد ...به خودم گفتم تو که هر جایی رفتی ...خانقاه و دیر و کلیسا و....حالا این یه بار رو هم برم روضه ...بخاطر دوستم چند دقیقه می شینم و پا می شیم میاییم بیرون ...
هر چی نزدیک می شدیم بیشر دلم می خواست وارد نشم...ولی خوب دیگه رودربایستی رفیق و...
صدایی دلنشین بود که نمی دونستم چرا اینجور داره از دور منو می کشه به سمت خودش....رسیدیم ..از پله ها رفتیم بالا ..دیدم همه جا خاموش و تاریکه ...گفتم رفیق اینجا چرا اینجوریه ..تاریک ... گفت بیا روضه است برق ها خاموشه که مردم راحت باشن و تو حال و هوای خودشون باشن ...
حال و هوای خودشون ....این جمله برام قشنگ بود ..جمعیت داشتن های های گریه می کردن ..ای خدا اینها برای چی اینجوری ان برای چی دارن گریه می کنن ...چه شونه ....عجب !!!
نشستم ..صدای قشنگ ذاکری بود که نمی دونم برای چی اینقدر بدون اینکه بخوام منو گرفته بود..
ساکت شدم ..دلم نمی خواست خوب گوش بدم ببینم چی می گه ولی ....
السلام علیک یا ابا عبدالله
دیدم شونه هام داره می لرزه ...بدنم سرد شده ....تو اون تاریکی بدون اینکه بخوام انگار همه داشته هام خراب شد رو سرم ....(بودم آباد و خرابم کرده ای )...اشک چشم هام گرمم کرد ...ای بابا من دارم گریه می کنم ..برای چی آخه ...این اسم حسین بود که منو داشت زیر و رو می کرد ....باور نمی کنین اما یه باره بغض چند ساله ام ترکید ...با صدای بلند شروع کردم داد کشیدن و گریه کردن و همش می گفتم یا ابا عبدالله(ع)
توی اون تاریکی چراغی دستم دادن که هنوز هم دلم ازش روشن و گرمه ....اون تاریکی روضه اونقدر منو روشن کرد که باور م نمی شد ...یه باره عشق حسین (ع) و علی بن ابیطالب (ع9 و اهل بیت 0ع) چنان به دلم نشست که انگار از روز اول تولدم باهام بودن و من نمی دونستم ....اونشب چقدر روشن بودم ...
عجیب بود برای خودم ..دوستم ....کنار دستی هام ....
رفتم خونه ..خوابم می اومد اما دلم هنوز داشت تو کربلای حسین (ع) دنبال آب حیات بود و حس می کردم خود ارباب داره با دست خودش سیرابم می کنه ..اربابی که لباش خشکیده بود و.....
موقع قرص خوردنم بود ..قرص رو اوردم بخورم حس کردم هیچ حسی ندارم برای خوردن قرص و اروم و مطمئن هستم ..نخوردم ..خوابیدم ...آروم و پاک...
قبلا وقتی با قرص می خوابیدم تا ساعت 10 صبح می رفتم ...دیدم صدای اذان می آد ...پاشدم بدون اینکه قبلا اینکار رو کرده باشم ...یه مسیحی با صدای اذان بیدار شد ..کجا مسیحی ؟؟؟ وضو می گیرم ..برای چی ؟؟وضو چرا ...اذانه ....برای اولین بار بعد از بچگی هام نماز خوندم و بعد دوباره مثل یه فرشته آروم و اسمونی خوابیدم ..و بعد دیگه من اونی نبودم که بودم ...
حتی توی آینه که نیگا می کردم فکر می کردم عوض شدم ..شکل خودم نبودم ..شکل بچه گی هام بودم ...از اون روز تا الان چند ماه گذشته ..دیگه قرص نخوردم...دیگه سرم درد نکرد ..دیگه ....
فلانی تو رو خدا بهم بگو این آقایی که منو اینجوری بیدار کرد کیه ؟ این حسین کیه ؟ می خوام بهتر بشناسمش...
نمی دونم اشک می ریختم یا ....
سرم رو بالا گرفتم ...
چیزی مثل خجالت بود که از چشمهام می ریخت و من مجبور بودم بجای گریه کردن بخندم ...
اونهم عین ابر بود ...لبخند هاش هم ابری بود ..یه چیزی شبیه بارون ...
از من می خواست بگم حسین (ع) کیه !!!! و من بودم که داشتم از خودم می پرسیدم بیچاره مگه تو می دونی این حسین (ع) کیه ...
یکی از آسمون خیالم صدا زد آهای عقب مونده ...
بهش بگو ان الحسین (ع ) مصباح الهدی و سفینه النجاه...حسین چراغیه که روشن می کنه و تو رو می فهمونه راه کدومه ...و کشتی نجاتیه برای تویی که داری غرق می شی و .....دلت می خواد یکی بگه دستمو بگیر...
راست می گفت : حسین همون بود که می گفت ..اما کاش ... می شد ...
بهش بگم ...
حس کردم چقدر سردمه ...
چیزی شبیه عشق تمام وجودم رو می لرزوند... چیزی شبیه عشق
یا ... شاید تمام عشق