سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و در دعا هنگام باران خواستن گفت : ] خدایا ما را سیراب ساز به ابرهاى رام به فرمان ، نه ابرهاى سرکش خروشان [ و این از گفتار فصیح عجیب است ، چه او ابرهاى با رعد و برق همراه با بادها و آذرخشها را به شتران سرسخت همانند فرموده است ، که بار از پشت بیفکنند و در سوارى دادن سرکشى کنند ، و ابرهاى تهى از رعد و برق ترسناک را به شتران رام تشبیه کرده است که شیرشان را به آرامى مى‏دوشند و به آسانى بر پشتشان نشینند . ] [نهج البلاغه]

تقریبا هر شب وقتی از هیئت می اومدم بیرون و یه جورایی در حالیکه خودم رو شال پیچ کرده بودم که تا موقع سوار شدن به ماشین سرما نخورم می دیدم دم در ورودی هیئت منتظرمه .
سلام حاج آقا.
ببخشید می شه این شعر مداحی تون رو بهم بدید؟
چهره معصوم این پسر بچه سیزده چهارده ساله با پیرهن مشکلی و صورت توپولش هنوز هم تو خاطرمه .
عزیزم چشم سعی می کنم فردا شب برات بنویسم بیارم.
و دوستان که سعی می کردن منو زود تر سوار ماشین کنن: حاج آقا بفرمایید بشینین تو ماشین سرما نخورین ، داره دیر می شه به هیئت صاحب الزمان (عج) نمی رسیم .
این موضوع تقریبا 5 شب تکرار شد و هر شب این نوجوون سیاه پوش امام حسین(ع) هر شب وقت خارج شدنم از هیئت دم درب ایستاده بود و من هم که وعده ام یادم رفته بود ازش خجالت می کشیدم.
شب آخر هیئتشون بود. باز هم بخاطر حجم کار یادم رفته بود شعر براش بیارم . از هیئت که اومدم بیرون ، در حالی که دور و برم شلوغ بود دیدم مثل شبای قبل اومد طرفم . سلام حاج آقا .نذاشتم حرفش تموم بشه : گفتم سلام عزیزم . شرمنده . اما الان بیا تو ماشین بشین چند خط برات بنویسم . بخدا سرم شلوغ بود گلم . یادم رفت....و خجالتی که داشت اذیتم می کرد.....
یه نگاه بهم کردو گفت : حاج آقا شعر نمی خوام . می دونم سرتون شلوغ بوده . یه چیز دیگه می خواستم روم نمی شه بگم.
به دوستان گفتم یه لحظه اجازه بدید ببینم چی می گه . دستش رو گرفتم چند قدم رفتیم اونور تر . گفتم جانم عزیزم بگو.
سرش رو انداخت پایین . گفت : حاج آقا روم نمی شه بگم .
گفتم بگو عزیزم . من خجالت می کشم چند شب بد قول شدم .
 یه نگاه بهم کرد و گفت: می خواستم بگم...اِ . اِ...
چی عزیزم بگو:
حاج آقا می شه ببوسمتون؟
اونقدحرف این نوجوون سیاه پوش امام حسین ع برام قشنگ بود که یه لحظه کم مونده بود اشکم در بیاد. من اینهمه بد قولی کردم ولی به خاطر عشقش به امام حسین ع اصلا از من ناراحت نیست و می خواد منو ببوسه .
لبخند زدم و خم شدم صورتش رو بوسیدم و اونهم صورتم رو بوسید . پیشونی اش رو هم بوسیدم و گفتم : یعنی ازم ناراحت نیستی؟
گفت اصلا حاج آقا فقط..فقط...
فقط چی عمو جان:
حاج آقا قول می دی سال بعد هم بیای هیئت ما؟؟؟
تو دلم یاد بد قولی این چند شبم افتادم که نتونسته بودم شعر براش بیارم ...اما اینبار محکم ایستادم گفتم : آره عزیزم قول بهت می دم .
...
حاج آقا دیر شد...هیئت نمی رسیم ها...
همینطور داشتم ازش دور می شدم ولی نگاه هامون بهم گره خورده بود...
تو دلم داشتم فکر می کردم اگه بنا بود قیمت روضه خوندن ما مداح ها به پول باشه آیا از این جور لذت های معنوی بهمون می رسید یا نه؟
خدا رو شکر که روضه خون کسی شدم که خودش بلده چیکار کنه...
حافظ هم انگار برای این لحظه من شعر گفته بود:
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که خواجه خود روش بنده پروری داند..



مهدی صفی یاری ::: دوشنبه 91/9/13::: ساعت 10:11 صبح نظرات دیگران: نظر