سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکس در دلش، دانه خردلی از تعصّب باشد، خداوند او را روز قیامت با اعراب جاهلی برانگیزد [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

نمی دونست چی به سرش اومده ، از خواب پرید ..اولین چیزی که کنار دستش دید گوشی موبایلش بود که دیشب تا دیر وقت حسابی باهاش عشق کرده بود...روشن اش کرد ...دینک دینک..پیغام جدید:تعداد پیغام جدید 15 : سلام زیباترین من ....خوب خوابیدی؟ می دونی توی این دنیا قلب من و تو به هم پیوند خوردن...هیچکس تو دنیا تو رو مثل من نمی خواد ای ......... اس ام اس بعدی ...بهترین چیز وجودم قلبمه ..هدیه اش دادم به تو که  قلبمی ...اس ام اس بعدی و بعدی و بعدی ...

لبخند رو لبهاش نقش بست..دوباره عشق اش گل کرد و به رسم عشق گوشی رو بوسید و حس کرد تو آسمونها داره می چرخه و فرشته زیبایی عالمه ...

یخ عشق اش که باز شد یه تکونی به خودش داد و از تختش اومد پایین...ساعت 9 صبح بود..داشت صورتشو می شست ولی هنوز چشماش خوب باز نشده بود ..حس کرد یه کم سنگینه صورتش..خوب مال خواب آلودگیه و عشق بازی و لیلی و مجنون شدن های تا ساعت 3 صبح اش بود دیگه..فکر می کرد پسری که دوسش داره  آخر مجنونهای عالمه ...تا چشمهاشو می بست صدای مجنون بود و سیمای مجنون ...حوله شو برداشت و رفت جلو اینه ..

صورتشو که داشت پاک می کرد یه لحظه حس کرد آینه داره بازی در میاره ...یا شاید چشم هاش تار بود و....

وای خدا...باور نمی کرد...چرا این شکلی شده بود...صدای جیغش همه رو کشوند اونجا....افتاده بود رو زمین...یه لحظه بعد صدای جیغ و گریه مادر و پدر ش هم بلند شد...

اصلا نمی شد باور کرد ...یه طرف صورتش اومده بود پایین...دهنش کج و آویزون...شاید کسی نمی شناختش دیگه...ملکه زیبایی های محله

روزها گذشت و دیگه اس ام اسی براش نیومد...

همه مجنون ها دو خیابون اونورتر یه لیلی دیگه داشتن و این لیلی مونده بود و ....وقتی به آینه نیگا می کرد اشک صورتشو خیس می کرد ..می خواست خودشو راحت کنه اما می ترسید...توی خلوتهاش بارهای بار گذشته رو مرور می کرد..خاطرات دوستی های عاشقانه ..حرف های عاشقانه ...ملکه زیبایی ها ...تو مال منی ...تو قلب منی ..تو ...هزار بار برات بمیرم.....

همش رو سرش خراب شده بود و یه آینه مونده بود و دختری که دیگه کسی دوسش نداشت...یه عمر یادش رفته بود که دنیا دست کیه و کیه که تصمیم می گیره ..یه عمر فراموش کرده بود خدایی هست که می تونه اراده کنه به هر چیزی که تو بخوای یا نخوای و خدا بود که توی لذت های دختر قصه ما گم شده ی اول بود...صدای خدا رو تا حالا گوش نداده بود..فکر می کرد خدا فقط برای قسم خوردنه ... اشک امونش نداد ..اینبار گریه هاش یه جور دیگه بود....صدای گریه دختر بود که می پیچید تو خلوت تنهایی اش : خداااااااااااااااااااااااااا

وضو گرفت ..اصلا آینه رو نگاه نکرد...آب وضوش رو هم پاک نکرد..قرآن رو بوسید و سجاده ای رو  که سالها قبل از مادر بزرگش گرفته بود ولی یه بار هم سراغش نرفته بود باز کرد...

مادر چادر نماز تو می دی..؟؟!!! الله اکبر..بسم الله الرحمن الرحیم ..الحمد لله رب العالمین ..الرحمن الرحیم.....

چقدر توی این چادر قشنگ بود...مادرش از پشت در نیگاش می کرد و گریه می کرد..خدا دخترم چه خوشگل شده...مثل فرشته ها...

اشک های دختر قصه ما مثل بارونی بود که رو باغ سجاده اش می ریخت و ازش گل های قشنگ توبه در می اومد...قنوت: اللهم صل علی محمد و آل محمد..می خواست بگه خدا این چه صورتیه به من دادی ..چرا منو بیچاره کردی ...چرا زیبایی منو ازم گرفتی ..هی من و من کرد ولی انگار نمی تونست از خدا گلایه کنه دیگه ..یاد بدبختی های دوری زیبایی اش افتاد..یاد اونروزهایی که خدا رو گم کرده بود ...خدا رو توی خوشی هاش فراموش کرده بود و یه بار هم سر به شکر خدا خم نکرده بود...همه بغض شو جمع کرد و شروع کرد..ربنا ....ربنا...ربنا....

هوا بارونی بود..مادر از پشت پنجره داشت بارون رو نگاه می کرد و دختر داشت تو خونه زیر بارون خیس می شد و این صدا داشت توی فضای بارونی دلش می پیچید:

گر طبیبانه بیایی به سر بالینم

به دو عالم ندهم لذت بیماری را



مهدی صفی یاری ::: سه شنبه 87/3/28::: ساعت 12:56 صبح نظرات دیگران: نظر