هر چه خورشيد شدم ابر تو پايان نگرفت
ابرها هي متراکم شد و باران نگرفت
بي تو هر سال بهار آمد و رد شد ، اما
از درختان چه بگويم؟ علفي جان نگرفت
حرف هاي غزل آلوده ي تو پايان نگرفت
اين ميان گريه ي من بود که پايان نگرفت
اين غزلواره تمام تب فريادش را
به جز از عطر تو و ياد شهيدان نگرفت
بعد تو بين تمام رفقايت «احمد»
هيچ کس را تب يک «گريه ي پنهان» نگرفت