سفارش تبلیغ
صبا ویژن
و از او پرسیدند امیر مؤمنان خود را چگونه مى‏بینى ؟ فرمود : ] چگونه بود آن که در بقایش ناپایدار است و در تندرستى‏اش بیمار ، و از آنجا که در امان است مرگ به سوى وى روان است . [نهج البلاغه]

شب ششم محرم بود....روضه حضرت قاسم رو خونده بودم ...پاشدیم برا سینه زنی ... دیدم نوجوانی داره خودشو بزورهم شده می کشه جلو ...اومد و خواست وارد حلقه میون دارها بشه ...که یکی از بزرگترها جلوشو گرفت و گفت پسر برو عقب تر ..اینجا جای میون دارها و بزرگاست ...بچه ها باید عقب تر سینه بزنن...این نوجوون که هنوز اصلا مو تو صورتش در نیومده بود ولی با یه ابهت قشنگی اومده بود تا اون جلوجلوها ....انگار دنیا رو خراب کردن رو سرش ...با اصرار زیاد یه جمله رو تکرار می کرد که واقعا منو تحت تاثیر قرار داد...هی می گفت عمو ....من که بچه نیستم ..من 13 ساله مه ...من 13 ساله مه ..من بزرگ شدم ...این صدا همون موقع در حین خوندن هم دلم رو ریخت پایین ....شب حضرت قاسم .....این صحنه واقعا برام عین اون صحنه ای رو که تو روضه خونده بودم مجسم کرد...امام حسین (ع) هر چند دفعه که قاسم فرزند امام حسن مجتبی (ع) اومدن برن میدان اجازه ندادن ...در حالیکه قاسم هی گریه می کرد و می گفت عمو من بچه نیستم ...من 13 سالمه ...13 سالمه ...من بزرگ شدم .... و وقتی نامه باباش امام حسن (ع) رو به عمو نشون داد ...آقا با اون وداع عجیب در پشت خیمه ها ..دست انداختن دور گردن حضرت قاسم (ع) و هر دو اونقدر گریه کردن که راوی می که هر دو به حالت غش افتادن .....یه مدت گذشت ...آقا داشت می اومد از میدون ...اما پشت جای پاهای آقا دو تا خط رو خاکها در حال کشیده شدن بودن ..... جای پاهای قاسم بود که در آغوش عمو بود و پاهاش رو زمین کشیده می شد..... هنوز هم صدای قاسم در گوش عمو می پیچید ...عمو من بزرگ شدم .....من 13 سالمه ...تو خدا بذار برم میدان ...من دیگه بچه نیستم.... آقا یه نیگا به بدن پاره پاره و استخونهای شکسته قاسم زیر سم اسبها انداخت و زیر لب گفتند: آره عمو تو بچه نیستی ...تو خیلی بزرگ شدی ....حیف یه زره اندازه بدن ات تو این صحرا پیدا نکردم ...پهلوت شکسته ..... تو چقدر شبیه مادرمی.......



مهدی صفی یاری ::: چهارشنبه 86/11/3::: ساعت 12:39 صبح نظرات دیگران: نظر