از غم تو بال و پرم سوخته
هر چه بگویی جگرم سوخته
کاشکی اصلا....چه بگویم رفیق !!!
از تو چه پنهان پدرم سوخته
.
.
.
گهی برای خودش تیپ می زند دل من
گهی به روی لبش زیپ می زند دل من
غروب سنسور اکسیژن ام خراب شده
به محض دیدن تو ریپ می زند دل من
گفتم که برایت از دلم بنویسم
از پنجره ی مقابلم بنویسم
تصمیم گرفته ام که امروز غروب
یک نامه برای قاتلم بنویسم
.
.
.
می خواستم که دور سرت شاپرک شوم
خیر سرم....به سنگ غم تو محک شوم
یک لحظه خواب دیدم از این کوچه رفته ای
چیزی نمانده بود که زهر ترک شوم...
ای شب زدگان به مرگ عادت نکنید
فردای ظهور را ملامت نکنید
یک روز ز پشت ابرها می آید
پشت سر آفتاب غیبت نکنید
هی تاکسی ، سلام ...ببخشید مستقیم؟
سمت بهار، کوچه گل ، منزل نسیم
اصلا چقدر می شود آقا حساب کن
دربست تا جلوی در شابدالعظیم
از انتظار خسته شدم دیر می شود
دارد دوباره حال دلم می شود وخیم
می دانی از کی آمده ام ایستاده ام؟
قبل از اذان صبح ، حدود چهار و نیم
مثل همیشه ساعتمان خواب رفته بود
مثل همیشه ...باز همان جفت یا کریم
دارد دوباره رفتن من دیر می شود
دارد دوباره ...باز همان قصه قدیم
.
.
.
دارد کسی برای دلم بوق می زند
هی تاکسی ...سلام ببخشید مستقیم؟
بعضی وقت ها دوست دارم خودم را جای این و آن تصور کنم ...یک روز جای داوود..یک روز جای موسی ...یک روز جای عیسی ....
اما هیچوقت دوست ندارم یک روز به من بگویند یوسف باش...چون می دانم نمی توانم یوسف باشم...خدا کند که زندگی نیز اصرار نکند برای من زلیخا باشد...
آهای زندگی ...بیا یک قول بهم بدهیم....این چند روزه که با هم هستیم ..نه تو زلیخا باش و نه من یوسف...حتی اگر هم خواستی یوسف باشم ...بگذار کسی مرا از چاه در نیاورد...بگذار یوسف در چاه تنهایی اش خوش باشد و تو در قصر رویایی ات....
من یوسف نیستم اصرار نکن
هر وقت دلم می گیره ....می گم یا زهرا(س)...
مادر امشب چقدر بگم یا زهرا(س)؟
مثل همیشه بود ، کمی دلفریب تر
با گونه های قرمز از سیب سیب تر
زلف اش هنوز مثل شب غم دراز بود
چشم اش شبیه معجزه ،شاید عجیب تر
یک گوشه لم زدم به غزلهای کهنه ام
مثل غروب یخ زده حتی غریب تر
گفتم خدا کند که بمیرم چه فایده...
هر روز می شود دل من بی نصیب تر
سهم من از خودش فقط این پاره پوره هاست
این شعرهای از خود من ناشکیب تر
اصلا آهای ...پای خودت را بکش کنار
ای قلب صاب مرده ی از من غریب تر***
حافظ خودش به گوشه ی چشمی ز دست رفت
حالا شدی تو از خود حافظ ادیب تر؟؟!!
انگار خل شدی ..برو بابا دلت خوش است
یک ذره مرد باش ..کمی هم نجیب تر
چشم ام که باز شد ...غزلم را تمام کرد
مثل همیشه بود کمی .....دلفریب تر
*** واژه قلب صاب مرده _ برگرفته از شعری از شاعره توانمند سرکار خانم سمیه رسولی( ضمن کسب اجازه)
مهدی صفی یاری هشتم آبان هشتاد و هفت
ما همیشه از خدا حاجات مدتها بعدمون رو می خواییم و انگار ازشون طلبکاریم ...خدایا سال بعد درسم تمو م می شه ...کار می خوام ...زندگی می خوام .....می خوام و می خوام و می خوام و می خوام ...
اما خدا ...
هیچوقت حتی تکلیف وعده بعد رو از انسانها نخواستن ...هیچوقت ..که مثلا وقتی نماز صبح ات تموم شد بگن نماز ظهر و عصر رو بخون ...نه ...فرمودن بموقع ازت می خوام ...اگه موقع اش شد ازت انتظار دارم ....
چقدر این دو حالت برام غریبه ...
یاد نوکری افتادم که نشسته بود پای سفره اربابش و داشت غذاشو می خورد ...نگاه به صورت مهربون اربابش کرد و گفت : فردا هم بهم غذا می دی ؟
چقدر دل ارباب مهربون شکست : یه نگاه به عبدش کرد و گفت :...مگه روز اولیه که پای سفره من بودی ؟ مگه این همه سال پای سفره من نبودی ..مگه اینهمه سال پناهت ندادم ...مگه بی سرو سامون نبودی سامونت دادم ...مگه بی کس نبودی کس ات شدم ...حالا به فکر غذای فرداتی ؟!!!چقدر بنده ناشکری هستی که هنوز نگران خوراک فرداتی...
ومن هنوز دارم قرآن می خونم که : ان ذلک لایه للمومنین
بدون نام و نشانم عزیز باور کن
پر از شرار نهانم عزیز باور کن
درست از شب چشم تو تا همین حالا
نمی زند ضربانم عزیز باور کن
غمت شبیه به رویای چشم جادویت
نشسته است به جانم عزیز باورکن
چگونه وصف کنم حالت غریبم را
گرفته است زبانم عزیز باور کن
خدا کند که کسی درد عاشقی نکشد
بریده است امانم عزیز باور کن
...... همین ....
بدون عشق تو حتی گمان نکنم
دو روز زنده بمانم عزیز باور کن
باران
یک عمر تلاش کرده باران
امرار معاش کرده باران
از دست کویر رفته دیروز
تجدید فراش کرده باران
دوست عزیزم ...آقا یا خانوم بنده خدا که هیچ وقت آدرس ازتون ندارم
یعنی چی این حرفهایی که زدین ؟ اینجوری که نمی شه ...فرمودین حلالم کن ..حلالتون نمی کنم ... تابرنگردین ببینم چی می گین ...بعد حلالتون می کنم ..همین...در خانه اگر کس است یک حرف بس است