در یک شب بی کلام ..گم شد دل من
در اول یک سلام ...گم شد دل من
تا حرف تو شد شلوغ شد دور و برم
یک لحظه در ازدحام ...گم شد دل من
کاشکی شادیمان غم نشود
دلمان خیمه ماتم نشود
عشق ای عشق الهی هرگز
سایه ات از سرمان کم نشود
یادم بده
ساعتم را ...
برای کدام جمعه کوک کنم...
آمدنت را ...
ثانیه ها فریاد می زنند ..
یک روز
که آخر هفته است ...
و تو ای آخرین مسافر
یک بار برای خدا ...
به ساعتت نگاه کن ...
فردا جمعه است ...
آهای ثانیه دوازدهم
چند دقیقه قبل
خواب دیدم فردا ساعتم زنگ می خورد
غزه دارد بزرگ می شود ..
به اندازه تمام وسعت دلهایی که دوستش دارند
تا دیروز بعضی ها نمی دانستند فلسطین کجاست !!!غزه کجاست!!
و می شد فلسطین را از نقشه جهان حذف کرد
اما دیگر امروز نمی شود فکر کرد می توان این سرزمین را از نقشه ها حذف کرد
چون فقط غزه اش عالمی را گرفته است
و نمی شود دنیا را از دنیا پاک کرد
چاوز هم مردی است بخدا...
تف به غیرت خادمان حرمین
که کاسه های شرابشان را با بوش تا ته می خورند
و نفت کش های بزرگی می شوند برای بالاکشیدن نفت و پمپاژ بی غیرتی
کاش یک شب در کاخ های نزدیک حرم ...
این شیخ های غول پیکر ...
به جای دیدن خواب دختران مو طلایی نیویورک
خواب موهای سوخته و چشم های نا امید دختر کوچک 5 ساله غزه ای را می دیدند
که زیتون را از دستش گرفته اند
و به ریش شیخ های غول پیکر می خندند...
بخوابید عرب ها ...سید حسن بجای شما شرافت عربی را زنده نگه داشته است
و اسماعیل دارد قربانی می شود ...
و شما دارید این قربانی ها را مثل قربانی های سرزمین منا نگاه می کنید و ...
پول هایتان را می شمارید و می گویید قبول باشد حجاج عزیز
..خوش باشید اعراب ...
غزه هم یک روز بزرگ می شود
آنقدر که زیتونش را از دست شما و هم کاسه هایتان پس می گیرد
و به دست همان دختر 5 ساله می دهد
...
هر روز که می گذشت بیشتر پی می بردم حسین کشتی نجاته ...قیافه به قول ماها خفن بعضی بچه هایی که تو هئیت ها بیشتر از امثال من به اسم آقا گریه می کردن و دلشون تو این محرم برای خیمه های سوخته می سوخت ..همش اینو بهم می گفت...که اربابت کشتی نجاته ...چقدر دوس داشتم اون لحظه رو که می اومدن جلو و خجالت می کشیدن دست بدن ولی چند لحظه بعد بغلشون کرده بودم و حسودی شون می کردم ...
باور کنین حسودی بود ها ..غبطه مبطه نبود .....
ای امام غریب ..تو چقدر آقایی ..اینو همه می گن ..حتی من
تقدیم به عشق در روز اول عشق..
زبانحال حضرت زینب (س) کنار گودی قتلگاه ....
دارند بر غریبی من چاره می کنند
خون بر دل شکسته ی خونباره می کنند
فهمیده اند بی کفنی ...گرگها ..حسین
دارند چاک پیرهن ات پاره می کنند
راستش نوشتنم نمی آد ..از بس که ناراحتم ...
از دخترهایی بود که گاها هیئت یکی از دانشگاه ها می اومد و منو اینجوری می شناخت....
سلام آقای .... و زد زیر گریه ..ببخشین تو رو خدا من برام یه مشکلی پش اومده ..تو این شهر غریبم و کسی رو ندارم ...گفتم بیام پیش شما ....و شروع به تعریف کردن ماجرا کرد ...
اون پسره شماره منو از دخترهای دیگه گرفته بود ..تا حالا چندین بار مزاحمم شده بود و ازم می خواست باهاش دوستی برقرار کنم که من زیر بار نمی رفتم ..حتی چند ماه موبایلم رو خاموش نگه داشتم تا یادش بره و دیگه مزاحمم نشه ولی بازم .....پریروز با ماشین اش اومد در دانشگاه و شروع کرد داد زدن بیا سوار شو ..از ترس آبروم و برای اینکه حرفم رو بهش بزنم نشستم تو ماشین و شروع کردم داد زدن که فلان فلان شده چه ته ؟ چیکار داری با من ؟چی از جون من می خوای (( شجاعت از نوع دخترانه !!!!))....این همون پسری بود که تلفنی بارها قربون صدقه ام می رفت و ...یه وقت فهیمدم که زد تو کوچه ی خلوتی و اونقدر با مشت زد تو سر و صورتم که تا حالا بابام تو عمرم یه بار هم اینکار رو با من نکرده بود ..کیفم رو از دستم کشید و منو پرت کرد بیرون از ماشین ..خدایا موبایلم ...پر از عکس های خانوادگی ام بود ...عکس های تو خوابگاه ..عکس های ....هر چی داد زدم کسی نبود که کمکم کنه ..ادامه مطلب...
خواستم مثلا عاشقی کنم و چیزی بنویسم برایت...
زبانم بنده آمده ...
خشکم زده است ..
هنوز موج صدای کسی در گوشم می پیچد که دارد می گوید: این همان کسی است که باید شما را به آسمان ببرد ...
چقدر سخت است کسی را بخواهی و نتوانی درست حرفت را بزنی ...
چقدر سخت است که بخواهی به آسمان بروی ولی نتوانی بالهایت را تکان بدهی ...
تنها نگاه می کنم از پنجره ...دور دست ها را
اینجا همان کویری است که آن روز بود و تو همان هستی که باید باشی ...و دست هایت چقدر بلند شده ..تا آسمان هفتم
من حرف زدن بلد نیستم مرد آسمانی ..خودت چیزی بگو ...نشسته ام که خودت بالهایم را بال بدهی...
من حتی بلد نیستم بگویم دوستت دارم ...
ببین چقدر از آسمان دورم ...حتی آسمان را خوب نمی بینم...
یاد مردی افتادم که به شما گفت : ای آسمانی ...می ترسم که به آسمان نرسم ..بالهایم درد می کند ..می ترسم یادم برود اسمم پرنده است ..و تو گفتی ظرفی بیاور و آب بریز در آن و سوزنی در آب کردی و بیرون آوردی ...و گفتی : چقدر آب به این سوزن بند است ؟ و گفت خیلی کم ..و تو فرمودی : هر کس به اندازه آبی که به این سوزن بند است محبت مرا در دلش داشته باشد ... آسمان را می بیند و خودم بال و پرش می دهم ...
اشک امانم نمی دهد ..بالهایم را تکان می دهم ...باید اسمت را بگویم ...ع..ع...ع...علی..علی ....علی ...علی
و ...آسمان چقدر نزدیک است با بودن تو
ای امیر غدیر
اگر امروز دست های تو نبود چقدر زمین گیر بودم ....
خدا دستهای تو را از بالهای من نگیرد ..الی یوم القیامه
از فرش به عرش کبریا می آیم
انگار به خانه خدا می آیم
یا حضرت معصومه (س) خودت یاری کن
دارم به زیارت شما می آیم
.
.
. دوستان امشب راهی قم هستم ...نایب الزیارتون هستم ...(این دو بیت هم تقدیم شد که بی بی وسط راه برمون نگردونه)
آن مرد انار و عشق بر می گردد
در فصل بهار و عشق بر می گردد
آن مرد که همسایه چشمان من است
در سال هزار و عشق بر می گردد.
.
.
.
برای آمدنش ...انتظار کافی نیست....