سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمند بی کردار، مانند چراغی است که خود را می سوزاند و به مردم روشنی می دهد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

روزهای آخر ماه محرم هست و کم کم بوی جدایی از این ماه قشنگ عاشقا به مشام می رسه ...این شعر رو که سال قبل هم در وبلاگ گذاشته بودم یه بار دیگه تقدیم می کنم . آدرس اینترنتی شعرخوانی این غزل توسط حاح حسین سیب سرخی رو هم همین جا می ذارم. التماس دعا: http://atshan.ir/Media/Sound/SibSorkhi/1391/Haftegi/SibSorkhi.Haftegi.910417.5[atshan.ir].mp3
یکی دیگه ای غزل های محرمی رو هم برادر جواد مقدم در محرم امسال خوندن که آدرس اینترنتی فایلش رو اینجا می ذارم.
http://media.javadmoghadam.ir/1391/Moharam/Moghadam.9Moharam91.2.mp3
دیگر چه زینبی ؟ چه عزیزی؟ چه خواهری؟!
وقتی نمانده است برایش برادری
تا نیزه ات زدند زمین خورد خواهرت
با تو چه کرده اند در این روز آخری؟!
از صبح یکسره به همین فکر می کنم
وقت غروب می شود اینجا چه محشری
اینجا همه به فکر غنیمت گرفتن اند
از گوشواره ها بگیر تو تا کهنه معجری
اصلا کجا نوشته اند که در روز معرکه
در قتلگاه باز شود پای مادری؟!
اصلا کجا نوشته اند که هنگامه غروب
در خیمه گاه باز شود پای لشکری؟!
اصلا کجا نوشته اند که در پیش خواهری
باید جدا کنند گلوی برادری؟!
من مانده ام چطور تو را غسل می دهند
اصلا چه غسل دادنی ؟ اصلا چه پیکری؟!
در زیر سم اسب چه می کردی ای حسین؟
از تو نمانده است برایم بجز سری
از روی نیزه سایه ات افتاده بر سرم
ممنونم ای حسین که در فکر خواهری
....
در کوفه ، زینب از تو چه پنهان ، تمام کرد...
ای کاش رفته بود سرت جای دیگری



مهدی صفی یاری ::: پنج شنبه 91/9/23::: ساعت 1:18 عصر نظرات دیگران: نظر

سگی نزد شیر آمد و گفت : بامن کشتی بگیر . شیر سر باز زد . سگ گفت:نزد تمام سگان خواهم گفت شیر از مقابله با من می هراسد .
شیر گفت : سرزنش سگان را خوشتر دارم از اینکه شیران مرا شماتت کنند که با سگی کشتی گرفته ام.
این را که خواندم یاد روایتی افتادم که می گوید : در مجلس یزید ، آن ملعون پسری داشت  . برای تمسخر اهل بیت (ع) و شکستن غرور باور نکردنی آل الله (ع) در عین اسارت ،  اشاره کرد به عمرو بن حسن و گفت: با پسرم کشتی می گیری؟
فرزند کوچک امام حسن (ع) سکوت کرد. همه داشتند او را نگاه می کردند .
وقتی یزید تکرار کرد ،  آن فرزند کوچک امام حسن مجتبی(ع) بدون ترس از یزید و کاخ و نوکران شکم باره و سربازان مسلح اش گفت: با او کشتی نمی گیرم اما اگر راست می گویی و می خواهی بدانی کداممان قدرتمند تریم  خنجری به من بده و خنجری به او تا بجنگیم .
گویا این شیر بیشه ی غیرت و فرزند عترت یاد خنجرهایی افتاده که بر خورشید آل الله (ع) فرود می آمد و قلب کوچکش را آزرده و در سوگ عموها ، برادران و خاندان مطهرش نشانده بود.

 

 



مهدی صفی یاری ::: سه شنبه 91/9/21::: ساعت 8:4 صبح نظرات دیگران: نظر

 

در دو جا چوب به لب و دندان مبارک سید الشهدا(ع) زدند . یکی در مجلس ابن زیاد در کوفه و دیگری در مجلس یزید در شام .
وقتی ابن زیاد چوب به لب های آقا می زد(گویا محکم نمی زده)...صدای گریه آل الله بلند شد ...چوب می زد و می گفت : چقد زود پیر شدی...(یعنی تمسخر می کرد).
یه وقت دیدند بی بی زینب (س) صدا زد : بی حیا حسین من پیر نبود....داغ علی اکبر اینجور پیرش کرد...
اما در مجلس یزید در شام گویا موضوع بد تر از کوفه بوده چون اونجور که امام زمان (عج) در زیارت ناحیه فرمودند: السلام علی الثغر المقروع بالقضیب (سلام بر لب و دندانی که با چوب خیزران زده شد) گویا یزید بی حیا یه جور دیگه می زده (مقروع با مضروب فرق داره ، در عربی مقروع یعنی ضربا شدیدا، یعنی محکم می زد .........جوری که دندانهای ثنایای سیدالشهداء شکست....)
اینجا بود که زینب (س) لحن اش فرق کرد و دیگه توان از دست داد، صدا زد بی حیا نمی گم نزن(چون مطمئن هستم اینکار رو می کنی) اما اگه می زنی لااقل جلو چشم دختراش نزن.....

قرآن بخوان که صوت حزین ات عوض شده....ای قاری ام که مخرج سین ات عوض شده....

 



مهدی صفی یاری ::: شنبه 91/9/18::: ساعت 8:15 صبح نظرات دیگران: نظر

تقریبا هر شب وقتی از هیئت می اومدم بیرون و یه جورایی در حالیکه خودم رو شال پیچ کرده بودم که تا موقع سوار شدن به ماشین سرما نخورم می دیدم دم در ورودی هیئت منتظرمه .
سلام حاج آقا.
ببخشید می شه این شعر مداحی تون رو بهم بدید؟
چهره معصوم این پسر بچه سیزده چهارده ساله با پیرهن مشکلی و صورت توپولش هنوز هم تو خاطرمه .
عزیزم چشم سعی می کنم فردا شب برات بنویسم بیارم.
و دوستان که سعی می کردن منو زود تر سوار ماشین کنن: حاج آقا بفرمایید بشینین تو ماشین سرما نخورین ، داره دیر می شه به هیئت صاحب الزمان (عج) نمی رسیم .
این موضوع تقریبا 5 شب تکرار شد و هر شب این نوجوون سیاه پوش امام حسین(ع) هر شب وقت خارج شدنم از هیئت دم درب ایستاده بود و من هم که وعده ام یادم رفته بود ازش خجالت می کشیدم.
شب آخر هیئتشون بود. باز هم بخاطر حجم کار یادم رفته بود شعر براش بیارم . از هیئت که اومدم بیرون ، در حالی که دور و برم شلوغ بود دیدم مثل شبای قبل اومد طرفم . سلام حاج آقا .نذاشتم حرفش تموم بشه : گفتم سلام عزیزم . شرمنده . اما الان بیا تو ماشین بشین چند خط برات بنویسم . بخدا سرم شلوغ بود گلم . یادم رفت....و خجالتی که داشت اذیتم می کرد.....
یه نگاه بهم کردو گفت : حاج آقا شعر نمی خوام . می دونم سرتون شلوغ بوده . یه چیز دیگه می خواستم روم نمی شه بگم.
به دوستان گفتم یه لحظه اجازه بدید ببینم چی می گه . دستش رو گرفتم چند قدم رفتیم اونور تر . گفتم جانم عزیزم بگو.
سرش رو انداخت پایین . گفت : حاج آقا روم نمی شه بگم .
گفتم بگو عزیزم . من خجالت می کشم چند شب بد قول شدم .
 یه نگاه بهم کرد و گفت: می خواستم بگم...اِ . اِ...
چی عزیزم بگو:
حاج آقا می شه ببوسمتون؟
اونقدحرف این نوجوون سیاه پوش امام حسین ع برام قشنگ بود که یه لحظه کم مونده بود اشکم در بیاد. من اینهمه بد قولی کردم ولی به خاطر عشقش به امام حسین ع اصلا از من ناراحت نیست و می خواد منو ببوسه .
لبخند زدم و خم شدم صورتش رو بوسیدم و اونهم صورتم رو بوسید . پیشونی اش رو هم بوسیدم و گفتم : یعنی ازم ناراحت نیستی؟
گفت اصلا حاج آقا فقط..فقط...
فقط چی عمو جان:
حاج آقا قول می دی سال بعد هم بیای هیئت ما؟؟؟
تو دلم یاد بد قولی این چند شبم افتادم که نتونسته بودم شعر براش بیارم ...اما اینبار محکم ایستادم گفتم : آره عزیزم قول بهت می دم .
...
حاج آقا دیر شد...هیئت نمی رسیم ها...
همینطور داشتم ازش دور می شدم ولی نگاه هامون بهم گره خورده بود...
تو دلم داشتم فکر می کردم اگه بنا بود قیمت روضه خوندن ما مداح ها به پول باشه آیا از این جور لذت های معنوی بهمون می رسید یا نه؟
خدا رو شکر که روضه خون کسی شدم که خودش بلده چیکار کنه...
حافظ هم انگار برای این لحظه من شعر گفته بود:
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که خواجه خود روش بنده پروری داند..



مهدی صفی یاری ::: دوشنبه 91/9/13::: ساعت 10:11 صبح نظرات دیگران: نظر

امسال هم از شب سوم محرم تا شام یازدهم شمال (گیلان- ماسال - صومعه سرا و رشت) بودم . آدم هر جا که می ره و هر محفل اهل بیتی که پا می ذاره ، چهره های عاشقی رو می بینه که با همه تفاوت ها در زبان و لهجه هاشون ،در داشتن عشق به امام مظلومشون حسین (ع) در قله ها سکونت دارن و حب حسین (ع) رو بعنوان نقطه ای مشترک و استثنایی برای همه مردم کشور می تونید به وضوح ببینید.
مردمی که من دیدم مردمی عاطفی، عاشق و بی ریا هستن که حاضرن تمام زندگی شون رو در راه این عشق بدن .
چقدر امام حسین (ع) آقاست که محبانش اینقد بزرگن.
التماس دعا از همه مردمی که دهه اول مزاحمشون بودم. بخصوص هئیت صاحب الزمانی ها

  بشر را مرد یا زن آفریدند --- به یمن چهارده تن آفریدند
  مرا از روز اول هم حسین جان ---- برای گریه کردن آفریدند

 



مهدی صفی یاری ::: چهارشنبه 91/9/8::: ساعت 12:19 عصر نظرات دیگران: نظر

 این شعر رو چندین سال قبل گفتم ولی هنوز در جایی ارائه نکرده بودم . به امید لطفشون و دعای خیر شما 

عمه جان ول کن من از اصغر که بهتر نیستم

عمه با قاسم مگر اصلا برادر نیستم؟

سن و سالم را نبین از قد و قامت هم نپرس

پهلوانم من ، مگر از نسل حیدر نیستم؟

هی فقط امروز چسبیدی به من از صبح زود

دستهایم را رها کن من که دختر نیستم

تو به فکر بچه ها ، زن ها ، به فکر خیمه باش

من بزرگم ، لااقل کمتر ز اصغر نیستم

ناله هل من معین دارد کبابم می کند

من مگر عمه ز سربازان لشکر نیستم؟

گیرم این مردم همه دشمن، کسی هم نشوند

عمه جان دارد صدایم می کند ، کر نیستم

یک عمو مانده برایم در تمام زندگی

دیگر اصلا فکر دست و بازو و سر نیستم

دارد آنجا عمه جان هی نیزه بالا می رود

حیف عمه ، قتلگه من پیش مادر نیستم

آسمان دارد صدایم می کند این الحبیب؟!

من اگر بالم نسوزد که کبوتر نیستم

 



مهدی صفی یاری ::: دوشنبه 91/8/29::: ساعت 4:7 عصر نظرات دیگران: نظر

ما را نوشته اند گدا دور خیمه ات
ما را رسانده است خدا دور خیمه ات
یکسال منتظر نشستم و اشکم روانه بود
در آرزوی ماه عزا دور خیمه ات
هر سال اجر حج تمتع به من رسید
گشتم هزار مرتبه تا دور خیمه ات
امسال هم بیا و  دلم را مقیم کن
ارباب، سیدالشهدا دور خیمه ات
ای کعبه امید ، ندارد خداوکیل
حتی بهشت قدر و بها دور خیمه ات
بازار مصر هم چو تو یوسف ندیده است
عیسی نشسته بهر شفا دور خیمه ات
ای کاش جان من ز تنم پر کشیده بود
در بین روضه های شما دور خیمه ات
ماه محرم است دلم سالها نشست
در آروزی کرببلا دور خیمه ات
...



مهدی صفی یاری ::: شنبه 91/8/27::: ساعت 12:54 صبح نظرات دیگران: نظر

آه پدر جان جگرم سوخته
خاطره های سفرم سوخته
تار اگر دیدمت امشب ببخش
گوشه ای از پلک ترم سوخته
از تو ندیدم بجز این سر ولی
من همه ی بال و پرم سوخته
قول بده عمه نفهمد ولی
هم سر و پا و کمرم سوخته
آمدی از راه رسیدن بخیر
از سر تو با خبرم ...سوخته
خانه خولی چه خبر از تنور؟
من که شنیدم جگرم سوخته
غصه نخور ، سوخته هم خوشگلی
مثل خودت موی سرم سوخته
شانه به مویم بزنم ریخته
صورت مثل قمرم سوخته
دختر زهرا شده ات دیدنی است
کم شده ام ، بیشترم سوخته
پلک بزن عمه نگاهت کند
غصه این یک نفرم سوخته...



مهدی صفی یاری ::: چهارشنبه 91/8/24::: ساعت 3:39 عصر نظرات دیگران: نظر

سه سالش بود اما درد بسیار
نهالی بود و برگ زرد بسیار
شبیه پیرزن ها راه می رفت
دلش پر بود از آه سرد بسیار
میان گریه گاهی حرف می زد
شکایت از همه می کرد بسیار
اگر گاهی زمین می خورد آه اش
همه را گریه می آورد بسیار
خدایی درد دارد مشت خوردن
برای بچه از نامرد بسیار
دو دستی معجرش را ول نمی کرد
ولی آن وحشی ولگرد بسیار....
کشید آنقدر موی این پری را
که می ترسید از هر مرد بسیار

.....
شبیه فاطمه بودن همین است
کمی عمر و بجایش درد بسیار

....



مهدی صفی یاری ::: سه شنبه 91/8/23::: ساعت 12:44 عصر نظرات دیگران: نظر

بنا نبود کسی پیکر تو را ببرد
عبای کهنه ی پیغمبر تو را ببرد
بنا نبود کسی نیزه بی هوا بزند
بنا نبود که بال و پر تو را ببرد
بنا نبود که در روز آخر عمرت
اجل بیاید علی اکبر تو را ببرد
بنا نبود برای دو قطره آب فرات
سه شعبه حنجره ی اصغر تو را ببرد
بنا نبود اگر در غروب کشتندت
شبانه جانب کوفه سر تو را ببرد
....
تمام جسم تو گیرم مقطع الاعضا
بنا نبود که انگشتر تو را ببرد
 ....
ز روی نیزه  صدا می زدی که ای خواهر
بنا نبود کسی معجر تو را ببرد

....



مهدی صفی یاری ::: یکشنبه 91/8/21::: ساعت 11:53 عصر نظرات دیگران: نظر
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >