چند روزی بود که داشتم فکر می کردم فایده نوشتن این وبلاگ در عصری که کسی به کسی نیست و حرف ها همه در حد حرف می مونن چیه ؟؟ در عصری که بعضی دوستای مذهبی هم به ایول ایول بعضی ها دل بستن و دارن راه رو اشتباه می رن و فقط پوستینی از دین رو پوشوندن به وبلاگهاشون ....خیلی از وبلاگ های مذهبی ما یا اونقدر خشک ان که کسی رو جذب نمی کنن و یا اونقدر وارفته اند که مذهبی ها رو فراری می دن و دچار یه جور بی هدفی ان ... پوسته وبلاگها قشنگ و دینی اما هسته وبلاگها تلخ و .... فکر نکنید خیلی از خودم راضی ام ...نه اگه راضی بودم اینجوری نمی نوشتم....بد بودن شما بد بودن منه و خوب بودن شما باعث افتخار منه ...حرف من اینه که روزگار عجیبیه این دوره آخر الزمان که میگن ...پیغمبر ما فرمودند حفظ ایمان در آخرالزمان مثل نگه داشتن آتش در کف دسته ...می سوزونه ... ولی باید صبر کرد ...سئوال من از دوستام اینه که چرا از خدا به نفع خودمون خرج کردیم ..بجای این که از خودمون برای خدا خرج کنیم... کسی که انتخاب کرد می خواد مذهبی نویس و یا فرهنگی نویس باشه باید تمام حرف ها و نوشته هاش به یه سر منزل برسه و اون هم رضای خداست ...باید مطمئن باشه با این نوشته یه قدم برای خدا برداشته .... بعضی ها فکر نکنن من دارم خودنمایی می کنم و قصدم بزرگنمایی خودمه ...نه من فقط دارم تو خانواده وبلاگ نویس های مذهبی با برادرها و خواهرایی که عین خواهر برادرهای خودم دوستشون دارم درد دل می کنم و این حرف ها فقط نظر منه ..شاید غلط باشه و شاید یه ذره اش درست باشه ...رسالت ها مون رو گم کردیم بچه ها .... مگه بنا نبود وقتی از اسم خدا و اهل بیت (ع) خرج می کنیم قلممون رو هم بخاطر اونها بچرخونیم ...قلم ها مون دارن می لرزن ... با ترس می نویسیم ...بدون مطالعه می نویسیم ... آمار دخترهامون بالاتره ..... نظرات خصوصی مون زیاده .....هر جا یه کم گوتاه می آیم بیشتر دور و برمون شلوغ می شه ... شیرین کاریهای هنری مون تو کامنت هامون محشره ....یا اونقدر تلخیم که تف مون می کنن و یا اونقدر شیرینیم که دل خلق رو می زنیم ... رو موضوع هامون کار نمی کنیم و فقط می خوایم یه چیزی بنویسیم ... نه اینجوری که نشد ....الان پر طرفدارترین وبلاگها وبلاگهایی ان که مشغول جک سرودن !!! و عکس !!! نشون دادنن ....تازه خدا پدر مادر پارسی بلاگی ها رو بیامرزه ...بلاگفا که انگار هیچ قید و بندی نداره و همه چیزش علنیه ... بچه ها اگه می خوایید تمام وقتمون رو به تعریف کردن هم و یا شوخی کردن با هم بگذرونیم من هم موافقم اما بهتره دیگه این پرچم ها ی مقدس رو از سردرب وبلاگهامون بکشیم پایین و روی یه پارچه سیاه بزرپ بنویسم : عاشقی تعطیل ....بعلت عدم استقبال دست رد به سینه خدا بزنیم و بگیم همرنگ جماعتو عشقه....این چند روزه خیلی چیزها اومد دستم ...بعضی ها واقعا برادری شون و خواهری شونو ثابت کردن... درسهایی بهم دادن که هیچوقت از زبونشون نشنیده بودم ....یکی می گفت فلانی اگه نمی تونستی بپری چرا جای یه پرنده دیگه رو گرفتی ..برو پی کارت .....یکی گفت بابا داش مهدی روت حساب کرده بودیم ...بعضی ها با محبت هاشون حسابی خجالتم دادن ...اما چند موضوع منو برای نوشتن دوباره ترغیب کرد .... یه خواهری برام نوشت فلانی نمی نویسی ننویس اما فقط یه آدرس بهت می دم برو، ببین می تونی ول کنی بری یا وظیفه داری بمونی ....دیدم و لرزیدم ...یکی هم با دو کلمه دلمو لرزوند...فلانی تو رو امام حسین (ع) محرم نزدیکه حرف از جدایی نزن ...کاروان داره راه می افته بطرف کربلا، بمون و برای ارباب بنویس و ....... اونقدر تلنگرم زدید که فهمیدم باید فعلا باشم ...به هر قیمتی....حتی اگه با دل خسته بنویسم ...و حتی اگه هفته ای یکبار...خدایا بخاطر خوبهات دستمو بگیر..... اینجا رو برام خونه خودت کن...مهمونهام رو مهمون خودت کن....اینجا بهم برادرها و خواهرای خوبی دادی...ممنونتم....ممنون ... بعدد ما احاط به علمک
دوستا، اگه تونستم بعدا در مورد بعضی چیزهایی که تو این روزهای خلوت با خودم فهمیدم ، براتون می نویسم...از همه شما ممنونم...بخاطر همه چیز و همه درس هایی که بهم دادید...
برای مسافر جمعه موعود..که آمدنش را به انتظار نشسته ایم .... و فقط نشسته ایم ...نشسته
گاه از عشق ات شقایق می شوم
گاه با موج تو قایق می شوم
عیب من این است آقا جان فقط
هفته ای یکبار عاشق می شوم
مهدی صفی یاری
سلام دوستان ...یکی دو روزه حس می کنم کمی کم آوردم و خسته شدم ...حس می کنم نتونستم اونی باشم که می خواستم ...حس می کنم نتونستم عامل محرکی برای پریدن کسی باشم و یا پری برای پریدن کسی بشم ....وب اونجوری نبود که فکر می کردم ...مدتی بود که رفته بودم پی کارم ولی با تذکر یکی از دوستا دوباره منو برگردوند و برگشتم ..اینبار کمی جدی تر ولی ....با اینهمه خوبی های دوستام که خیلی خیلی برام عزیزن و از دور همه شونو دعا می کنم یه جورهایی حس می کنم اگه وقتمو صرف یه کار دیکه بکنم شاید بهتر جواب بده ....وب داره تبدیل به یه بازی و سرگرمی می شه تا یه محل برای گفتمان های علمی ، دینی ، فرهنگی و .... هر روز دارم از دوستایی گلایه می کنم که انتظاراتم ازشون بیشتر از اینها بود ...اما صرفا خودم رو خسته می کنم و بس ...دلم می خواست دو نفر بگن فلانی چرا؟؟؟ چرا اینو گفتی ؟؟/چرا اینو نگفتی ؟؟؟چرا؟؟چرا؟؟اما اینجا یا از آدم تعریف می کنن ، یا ...و یا پیغام می دن به ما سر بزنید به روزیم ....
کلی با خودم درگیرم ...شاید یه دفعه ول کنم وشاید بعد از فکر کردن هام دوباره بیام و کار کنم...یه دوست خوب و دوست داشتنی ام می گفت فلانی خیلی زود فراموش می شی ....راست می گفت : اما من دنبال فراموش نشدن نبودم و در ضمن فکر نمی کنم کسی از رفتن من ناراحت بشه ...نمی دونم والله ...خدایا یه جوری دلمو ببر به سمت خودت ...اگه می دونی می تونم برات بنویسم دستمو فشار بده و ول نکن .... اگر نه من هم فراموش می کنم می خواستم پری باشم برای پریدن و یا پری گیر بیارم برای پریدن خودم .....
سلام دوستان ...این شعر تازه سروده حقیره که همین امروز غروب گفتم ...با همه ضعف های فنی و معنوی اش ، پر کاهی است تقدیم به محضر غریبانه امام حسین (ع) : باشد که مقبول درگاه سلیمانی اش افتد
بعد ازتو آفتاب به دردی نمی خورد
شبهای ماهتاب به دردی نمی خورد
وقتی تو تشنه ماندی ، از آن روز تا ابد
دجله ، فرات ، آب به دردی نمی خورد
گاهی به دوش جد و گهی روی نیزه ها
دنیا به این حساب به دردی نمی خورد
سنگ ات زدند تا که خدا اجرشان دهد
زآن دم دگر ثواب به دردی نمی خورد
خون را زدم کنار ز پیشانی دلم
خورشید در نقاب به دردی نمی خورد
آقا بس است غربت تو بی شماره است
صد بخچه شعرناب به دردی نمی خورد
دیگه تقریبا هر روز غروب علی می اومد دنبالم و می رفتیم کنار قبور پاک شهدا و می نشستیم و حرف می زدیم ...از خدا ..از قیامت ..از مهربونی خدا ...از اهل بیت (ع) ....اونقدر این چند روز تو وجود علی آمادگی می دیدم برای تغییر که اصلا تمام گذشته اش داشت از یادم می رفت ....
این چند شبه که با علی بودم احساس می کردم علی یه جورهایی داره ازم دلربایی می کنه ...کم کم حس می کردم موقع شه تیر خلاصو بزنم ...دلم رو زدم به دریا ...علی جون راستی تو هم همسایه مسجد حضرت زهرا (س) یی ، نکنه تو هم مثل همسایه های بی بی تو مدینه نمی خوای بری بهش سر بزنی ...یادته که یه نفر تو مدینه نرفت عیادت حضرت زهرا(س) ....
انگار تمام عالم بغضی شد و توی گلوی علی جمع شد ....
می خوام خلاصه کنم ....آونروز که اومد لباس هاش مرتب شده بود ...داشت کم کم سر و وضعش رو جمع و جور می کرد...آقا مهدی امروز همون دختره بمن زنگ زده بود ...بهم می گفت علی چرا دیگه نمی آی دور و بر من ...چرا زنگ نمی زنی ...نکنه از من بهتر گیر آوردی ؟ می گن ادای این بچه مثبت ها رو در می آری ..این فیلم تازه ته علی ؟؟و .... می دونی آقا مهدی چی بهش گفتم ..گفتم هی خانوم من سرم به سنگ خورده ...برو طرف خدا ...دیگه اون علی که تو می شناختی مرد....تو هم توبه کن ...تو هم برگرد طرف خدا و دیگه بهم زنگ نزن ...فقط برگرد طرف خدا ......
تو حس خودم بودم ...که صدای علی منو به خودم آورد : آقا مهدی امسال سال امام علی (ع) ..درسته؟..گفتم آره علی جون ...آقا مهدی دیشب اخبار یه چیزی گفت که خیلی منو تکون داد ..چی گفت علی آقا؟..گفت یه رود خونه تو سیستان بعد از بیست و یک سال خشکسالی دوباره پر آب شده ، گفتم خب ، که چی؟ آقا مهدی ...اون رودخونه به برکت اسم مولاعلی زنده شده ..عین من ..منم بیست و یک سال خشک و مرده بودم ...امسال مولام علی منو دوباره زنده کرد ...دستمو گرفت ...دوباره آبم داد و اسمم رو گذاشت علی ....این رو شما می دونستی ؟؟؟
انگار داشتن تمام عالم رو بهم می دادن ...خدایا دعاهام مستجاب شد ...علی داره بر می گرده طرفت ...و تو دلم بلند داد زدم : خدایا بغلت رو باز کن و محکم علی رو بغل بگیر...
آخرین حرف :
از اون روز به بعد خودش می اومد دنبالم و می رفتیم مسجد ..اول ها همه ناجور نگاش می کردن ..اما کم کم همه فهمیدن خدا مال همه است و فقط مال اونها نیست ...علی خودشو به همه ثابت کرد .... یکی از چیزهایی که دل منو می لرزوند این بود که می ترسیدم علی بعد از یه مدت کم بیاره و دوباره برگرده به طرف شیطون ..هی به خدا تضرع می کردم و برای موندن علی دعا می کردم و همش می گفتم خدایا محکم بغلش کن ...ولش نکن ....
الان سالها از اون روزها گذشته ...علی بزرگتر خیلی ها شده .... اونقدر جوونهای هیئتی دوسش دارن که نگو ....علی که لااقل 120 کیلو وزنش بود و قهرمان بوکس غرب کشور بود ...هفته ای دو سه روز روزه می گرفت و اگه الان ببینیش باور نمی کنی این همون علی 30 تا 40 کیلو کم کرده ... ...اونقدر صورت خشن و درشتش ناز شده که باور نمی کنی... دیگه همه چی برگشته ...الان اسم علی قسم راست خیلی از جوونهای محله و حتی شهره ....گاهی روضه می خونه ....دو سه سال اول بیکار بود ..خیلی براش غصه می خوردم ...ولی انگار علی معلم اخلاق من بود ..هر وقت می گفتم علی جون صبر کن خدا کمکت می کنه با یه خنده با معنی کاری می کرد که حرفمو پس بگیرم ...هی آقا مهدی ..ما حالا حالاها بدهکار خداییم ..خدا به من همه چی داده ..خدا خودشو به من داده ...من اونقدر ثروتمندم که خودش می دونه و بس ..دارم با هاش حال می کنم ... البته خدا بعد از مدتی دستشو گرفت و حسابی بهش حال داد ..الان هم علی داره غیر از خودش به چند نفر دیگه نون می ده ...زن گرفته و شرطش هم برای ازدواج این بود که حتما اسم دختر باید فاطمه باشه و ...فاطمه شد ...... بخدا قسم حرف های علی منو یاد قصه فضیل عیاذ می انداخت که دزد سر گردنه و یکی از ناجورترین آدمهای زمان خودش بود و وقتی یه شب برای دزدی و .... به دختری داشت از پشت بام خونه شون بالا می رفت ..صدای قرآن خوندن پدر اون دختر که داشت آیه ای از قرآن رو می خوند که آیا زمان آن نرسیده است که از خوف خدا به خود بیایید ؟؟؟ دلش زیر و رو شد و با حالت تضرع و ندبه به درگاه خدا برگشت و از بهترین های عصر خودش شد می انداخت ...یاد داستان رسول ترک و .....
این حقیقت خداست که آغوشش همیشه برای بنده هاش بازه و لحظه لحظه توی دل و جان بندگانش این ندای الهی جاریه که : نحن اقرب الیک من حبل الورید ( ای بندگان ، من به شما از رگ گردنتان نزدیکترم ) ..
می خواستم یکی از عکس های علی رو بزنم اما ترسیدم یه جورهایی بهش برسه و ازم شاکی بشه .... برای علی و دوستای علی دعا کنید .....
پایانسلام دوستان ... این شعر از خودم نیست ..فقط خیلی دوسش دارم و بنا به پیشنهاد دوستان تقدیمتون می کنم...دعام کنید..
خواب می دیدم شب مرگ من است
فصل پاییز گل و برگ من است
غسل کردند و کفن پوشاندنم
در میان قبر خود خواباندنم
ناگهان چون باز شد چشم ترم
دو ملک بودند بالای سرم
آن یکی با گرز آتش آمده
این یکی با قهر سرکش آمده
آن یکی گفتا که از رب ات بکو
این یکی گفتا که اعمال تو کو
ترس و وحشت فوق حالت بود و بس
پای تا فرقم خجالت بود و بس
با گفتم عذابم می کنند
از شرار قهر آبم می کنند
در دلم گفتم به آوایی حزین
پس کجایی یا امیر المومنین
ناگهان از قبر من در باز شد
قبر من گلخانه ای ممتاز شد
آمد آقایی که یک سر نور بود
قبر من از نور کوه طور بود
یک نگه انداخت بر هر دو ملک
از نگاهش چرخ زد چرخ فلک
گفت با اذن من امدادش کنید
با تولای من آزادش کنید
گر چه دور از انتظارم بوده است
لیک عمری ریزه خوارم بوده است
سالها در هیئت من گریه کرد
بارها بر غربت من گریه کرد
در غم زهرا گریبان چاک کرد
گریه اش پرونده اش را پاک کرد
یک نشانی هست روی سینه اش
حاکی از درد و غم دیرینه اش
از اوان کودکی با شور و شین
سینه زن فریاد می زد یا حسین (ع)
سلام دوستان عزیز..تو رو خدا فکر نکنید از شعرهای خودم راضی ام ..نه ..فقط با وارد کردن اشعار تازه ام سعی می کنم اشتباهات گذشته ام رو در مورد گم کردن اشعار، تکرار نکنم ..خدایا شکر این دفتر اینترنتی امانت های منو برام خوب نگه می داره ... بازم پوزش می خوام ..و این پاره های دلم رو تقدیم می کنم به پاره دل حضرت زهرا(س) :
باید تمام حاشیه ها را رها کنم
آقا اجازه هست شما را صدا کنم؟
اینجا کسی به فکر شما نیست ، چاره نیست
باید که راه را ز رفیقان جدا کنم
شاید زیاد رفته ای آقا ، چگونه من
با اینهمه گذشتن آدینه تا کنم
آنقدر جمعه رفت و خبر نیست از شما
ماندم چگونه آمدنت را دعا کنم
دل در قنوت بود و دو چشم ام به خواب رفت
باید نمازهای خودم را قضا کنم
با شعر هم نمی شود از غربتت سرود
آقا چگونه دین خودم را ادا کنم ؟
مهدی صفی یاری...سه شنبه 13آذر86
یه چند روزی بود سوار صندلی شهرت شده بودم و به راننده هم گفته بودم آقا گازشو بگیر دور شهر بچرخ یه کم صفا کنیم ... منتخب شده بودم و اسم و رسم ام رو صفحه اول ... آخی .. چقدر ملت منو رو این صندلی دیدن ... حدود بیست و خورده ای هزار نفر تو دو سه روز اومدن و منو رو صندلی ساخت پارسی بلاگ دیدن . بعضی گفتن خوش به حالش مشهور شد رفت پی کارش ..بعضی ها گفتن حق اش بود ..بعضی هام فحش دادن و دری وری بهم گفتن.. اما قشنگترین چیزی که گیرم اومد رفیقایی بود که تا حالا ندیده بودمشون و حالا اومده بودن خونه یه طلبه .. یه چای تلخ باهم خوردیم و گفتیم و صفاها کردیم ...بعضی ها این دو سه روزه اومدن که دیگه باهام بمونن و دست یا علی با هم دادیم ..بعضی هاهم فقط تو روزهای آقایی من اومدن خودشونو دور و برمن جابزنن تا یه چیزی هم ته تهی ها برای اونا بمونه ...ای بابا کجای کارم من ... داشتم تو شهرت صفا می کردم ..برای بعضی ها ناز می کردم ..شاید فکر می کردم برا خودم کسی شدم ... اما تو مستی کار ، یه وقت دیدم یکی داره از پشت می زنه رو شونه ام : دیگه بس ..بیا پایین مشدی ...نفر بعدی ...
نمی تونستم دل بکنم از این صندلی ... اما دیگه باید می اومدم پایین ... تموم شد .... نمی دونم ..شاید خیلی زود گذشت ... تازه رفتم تو فکر که باید چیکار می کردم که نکردم ... باید روزهایی که دستم به دهنم می رسید و وضعم خوب بود دست کی ها رو می گرفتم که نگرفتم ... باید با کیا پیوند می زدم که نزدم ... باید با کیا رفیق می شدم که نشدم ... حالا دیگه فرصت ام برای این کارها رو به اتمام بود و نفس های آخر شهرت رو داشتم می کشیدم که تلنگر نفس یقه مو گرفت ... هی آقای از خود راضی ... فکر کردی کسی هستی ... این صندلی صندلی امتحان تو بود .... دیدی چقدر زود کشیدنت پایین ... بیچاره حالی ات بشه دنیا هم یه صندلی برای امتحان توه... جوونی فرصت شهرت و قدرت برای تو ه .... تو این فرصتت می خوای کدوم دست رو بگیری و کدوم لینک رو پیوند بزنی به دلت .. جوگیر جوونی ات شدی ؟؟؟ یادت نره همیشه فرصت های خوب ، کوتاه و زود گذرن ...این صندلی به کسی وفا نداره ...تا می تونی جواب کامنت های مردم رو بده ... نرمی و تیپ صندلی بابای آدم ها رو در می آره ... یه وقت تو نرمی و صفای صندلی دنیا خوابت نبره آقا پسر... چه بخوای چه نخوای از این صندلی باید بیای پایین اما اگه اون لحظه خواب باشی ، وقتی می اندازنت پایین گردنت می شکنه ... آماده باش برای پایین اومدن ....
راست می گفت بیچاره ... تلنگر نفس تکونم داد .. تازه فهمیدم : نردبان این جهان ما و منی است ... عاقبت این نردبان افتادنی است ... یادم اومد باید دوباره به فکر باشم و دل به اینجور صندلی ها نبندم ...همه رفیقهای گذشته مو یاد کردم ..اونهایی که برای رسیدن من به این صندلی منو هول دادن و کمکم کردن ...حالا دیگه من از این صندلی پایین اومدم ...
یه نگا به بالهام کردم : اسمم چی بود؟؟؟ ها : پری برای پریدن .... یه یا علی گفتم و بالهام رو گرم پریدن کردم ...خوبه دارم می پرم .... پریدم و به یک قدم تا پشت خاکریز رسیدم ...دیدم یکی روی صندلی من نشسته بود ....با صدای بغض آلودم صدا زدم : آهای خانوم....فرصت کم ... یادت باشه این صندلی دو سه روز دست شما است ..یه کاری بکن حسرت از دست رفتن اش رو نخوری ....
راستش امروز یه کم شوکه شدم..اولش باور نکردم..آخه پارتی مارتی هم نداشتم من آویزون نامیزون وبلاگم وبلاگ منتخب شده !!!! کم کم باور کردم ..ای بابا نزدیک 5000 بازیدید تو یه روز ...کلی کیف کردم...اما وقتی یه کم با خودم خلوت کردم یه لحظه حس کردم رسیدم آخر خط ...اگر چه خدا شاهده از اولش هم دنبال این چیزها نبودم ولی خیلی ها اینجور مواقعی دیگه تخلیه روحی می شن و بخاطر رسیدن به قله موفقیت ...یادشون می ره قله های دیگه ای هم هست بلند تر و با عظمت تر...درست که دقیق شدم تازه فهمیدم با منتخب شدن و مراجعه خیلی زیاد دوستای نازنینم تازه کار اصلی من شروع می شه ..حالا دیگه وظیفه ام سنگین تر میشه ، حالا انتظارها از من بالاتر میره..نباید کم بیارم و کم بذارم ...تازه شروع رسالت منه.....حالا دیگه رفتم رو منبر و خیلی ها منتظرن ببینن چی بارمه ..چی حالیمه ...وخدا منتظره ببینه می خوام چیکار کنم براش ...اهل بیت منتظرن ببینن این روضه خونشون می خواد چیکارها بکنه برای اعتلای نام اهل بیت (ع) ...من فهمیدم اینجا هم همون صفای هیئت و درس و بحث رو داره...اینجا هم برای خودش کلاسیه برای یاد گرفتن و گاهی یاد دادن... وبلاگ من حجره تازه منه...حجره ای که شاید روزی 5000 نفرمهمون داشته باشم . باید خودم رو آماده پذیرایی تز این همه مهمون کنم .....وقتی دل نوشته های جوونها رو می بینی مطمئن می شی این حجره هم مثل همون حجره طلبگی ات مقدسه ...مثل همون هیئتی که بعدش میآن دورت جمع می شن و مثل پروانه دورت می چرخن و روتو می بوسن صفا داره...اینجا هم امام زمان (عج) نیگات می کنه و شاید....دعات بکنه.... امروز و امشب هر کس اومده وبلاگ منو ببینه بجای تبریک برای اومدن امام صحرانشین و غریب مون یه صلوات بفرسته ....اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
این صلوات عهد تازه من و شما با مولامونه
راستی تا یادم نرفته بگم : اگه دوست داشتید مطالب تو وبلاگم رو حتما بخونید..بعضی هاش یه جوریه ...شاید اثر کنه ...ان شاء الله
ممنون از لطفتون ، من که قابل نبودم ..از انتخاب شدن وبلاگم توسط شما و دوستای خوب پارسی بلاگ قدردان و شاکرم و خوشحالم که پاتوقی برای عشق ورزیدن به شما خوبا و همه خوبی های عالم پیدا کردم آ اینجا برای من یه حجره طلبگیه، باور کنید .....ومنو دعا کنید ...حتما حتما ....ان شاءالله
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که خواجه خود روش بنده پروری داند
برادر کوچیکتون ..مهدی