سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند، کسی را که به خانه اش یورش بَرَندو او [در دفاع از خانواده اش [نجنگد، دشمن می دارد . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

پرواز تا خدا ( قسمت اول)

تا در خونه رو باز کردم خشکم زد ، بعد از سالها ، علی !!! درسته دیدم علی پشت در ایستاده . چهره اش با علی که تو بچه گی هامون رفیق جون جونی بودیم خیلی فرق می کرد ...هیکل درشت و چهارشونه حتما 120 کیلو می شد ، صورت سیاه شده و سیگاری که تا در رو باز کردم از دستش انداخت ، حکایت از علی داشت که انتظارشو داشتم . خب از همون بچه گی هامون خلاف محله بود و اون زمانی که کمتر نوجوونی جرات خلاف های ریز و درشت داشت ، علی برای خودش تو این کارها یلی بود و طوری مشهور شده بود که هر پدر و مادری که بچه شون یه ذره شیطنت می کرد می زدن تو سرش و می گفتن : بدبخت آخر عاقبتت می شی علی دیگه ، هی ول می گردی و ....... اصلا باورم نمی شد بعد از سالها ، دم دم های غروب ، درست قبل از اذون مغرب ، ... سلام آقا مهدی ، (یاد حرفهای دوستای طلبه ام افتادم که بارها پشت سر علی برام حرف زده بودن و از اوصاف زشت و خلافهای ریز و درشتش برام گفته بودن )....اما اینها هم باعث نشد که علی رو بغل نگیرم ...بغلش کردم و روبوسی کردیم ...بوی تند سیگار از سرو صورتش می اومد ....با من خیلی محترم حرف می زد ..اصلا مثل بچه گی هامون نبود ...گفتم علی آقا آفتاب از کدوم طرف تابیده که دم دم های غروب بعد از سالها یاد رفیق قدیمی ات افتادی نامرد..... آقا مهدی مخلصتم ، بخدا همیشه بیاد بچه گی هامون هستم و هیچوقت فراموشت نکردم ..یاد بازی ها و شیطنتها و ... خب علی آقا بریم تو خونه ..درسته تازه ازدواج کردم و بشدت زن ذلیلم اما این یه دفعه رو می تونم امان نامه بگیرم ..بیا بریم تو ....هر چی اصرار کردم علی با یه جور حیا و خجالت بخصوصی قبول نکرد و هی خودش رو عقب کشید ..نه آقا مهدی فقط اومدم اگه بدت نیاد و اجازه بدی چند دقیقه وقتتو بگیرم ....مخلصت هم هستم علی آقا ... آخه .. آخه چی علی آقا .... تو رو خدا بدت نمی آد با من همکلوم بشی .... ای بابا علی جون چرا اینجوری شدی تو ..این حرفها چیه می زنی؟مگه من اخلاقم با بچه گی هامون فرق کرده ..... نه ولی شما الان یه طلبه ای ، شنیدم مداح هم هستی ، اما من ....

با همه غروری که تو سر و صورتش هویدا بود نمی دونم چرا اینقدر داشتبا من محترم و شمرده شمرده حرف می زد ..

آقا مهدی شما نمی خوای بری مسجد ..گفتم امشب که مهمون گلی مثل تو دارم ..خدا هم که سرش به مهمونهای خودش گرمه ...امشب رو مرخصی می ده ، مشکلی نیست علی آقا ... ولی دم در بده علی جون تو که نمی آی تو لااقل بذار من یه لباس درست حسابی بپوشم تا پیش تو کم نیارم بعد بریم یه دوری بچرخیم باهم .... (باشه پس من منتظرم )....

توی دلم داشتم فکر می کردم خدایا علی بعد از اینهمه سال که باعث دوری ظاهری و عقیدتی و روحی مون شده بود چطور شده اومده در خونه ، خیره ان شاءالله ، لباس مو پوشیدم و راه افتادم ...خانوم صدا زد کجا ، مسجد می ری ، کی بود دم در ؟ نه امشب مسجد نمی رم ..یکی از دوستای بچه گی مه ، همسایه های بچه گیم ، کی ؟ علیِ علی .... علی دیگه کیه ؟ علی ... اما علی که می شناختم تعریفی نداشت ..: خب علی دیکه می آم برات تعریف می کنم ..

بریم علی آقا ..من در خدمتتم ... آقا مهدی عجب بوی خوبی می دی ، خیلی قیافه ات نورانی شده ، علی جون چرا تو امشب که بعد از سالها اومدی فقط مشغول چوب کاری و فحش دان منی ، بابا بی خیال علی جون ، گیر دادی به چی چی من ، بیا از این عطر صاحب مرده یه کم بزن تا بدونی بوی من نیست ، بوی این عطره است ...یه کم عطر زدم قاطی بوی سیگارهای رو لباسش ، آقا مهدی هنوزم بوی خونه حاج آقای بابات یادمه ، اصلا یه بوی عجیبی داشت ، الان هم حتما همونطوره نه ؟ علی جون من که نمی دونم چه بویی رو می گی ولی من مخلصتم بیا و از این چوب کاری هات دست بردار .. یه کم از خودت بگو...

خودم !!!! باشه راستش از همون دوم راهنمایی به بعد دیگه نتونستم درس بخونم و گذاشتم کنار ، چند سال هم علاف بودم و بعد هم رفتم سربازی و چند ماهی هم می شه از سربازی برگشتم ...

خب به سلامتی ، علی جون وجدانا خوب هیکلی بهم زدی ها !! بزنم به تخته پهلوونی شدی ، مخلصتم آقا مهدی راستش دارم ورزش می کنم حرفه ای حرفه ای ، تازگی ها تو رشته بوکس قهرمان غرب کشور شدم ....ای والله داش علی .. بابا از همون بچگی هات ما زمین خورده ات بودیم ..اون قدر بچه های بیچاره محله رو بی عذر و بهونه زدی که برا خودت پهلوونی شدی ...

خب علی جون اصل کلوم ..بعد از سالها اومدی سراغم ...چه حرفی تو رو با این هیکلت این وقت غروب کشوند اینجا ...

راستش آقا مهدی تو منو خوب می شناسی از خدا پنهون نیست از تو هم پنهون نباشه ، من تو عمرم همه جوره خلاف کردم ، از نوشیدنی اش تا کشیدنی اش و .... که روم نمی شه بگم ، ولی الان که داره 21 سالم می شه با یه دختری آشنا شدم که بد جوری دلم رو برده ، دیگه نمی خوام با این یکی رفیق بازی کنم ... می خوام باهاش ازدواج کنم ..اومدم یه کم با تو مشورت کنم ...ببینم برای زندگی من مناسبه یانه .....

یاد حرفهای بچه گی های علی افتادم ..اونموقع هم وقتی دنبال خلافی می رفت می گفت : مهدی من وقتی ازدواج کنم می شه توبه کنم ؟ راستی می شه من وقتی بزرگ شدم شهید بشم ؟؟؟؟!!!!!

یه نگاه انداختم تو صورت علی ...سرشو انداخت پایین ..انگار از من خجالت می کشید ...گفتم علی جون : تا حالا هر چی گفتی گفتی ، از این به بعد نبینم پیش من از گناه کاری هات و خلافات بگی ... مشدی !!!! خدا راضی نیست یه بنده اش بشینه پیش هر ننه قمری سفره گناهشو باز کنه ... من خودم از تو بد ترم .... اما بخدا مخلصتم هستم ...تا آخرش باهاتم ...هر چی از دستم بیاد کوتاهی نمی کنم ...لبخند همراه با خجالتی غریب تو صورت ظاهرا تند و خشن علی نقش بست: آقا مهدی به علی مخلصتم...

دیگه داشت شب می شد ، خلوت دو تا دوست قدیمی توی یه شب عجیب ، خود بخود راهمو بطرف مزار شهدا که همون نزدیکی ها بود کج کردم : آی شهدا کمکم کنید کمک ....

(بقیه در قسمت دوم)



مهدی صفی یاری ::: پنج شنبه 86/8/24::: ساعت 12:24 صبح نظرات دیگران: نظر

یکی از شبهای ماه مبارک رمضان داشتم آماده می شدم که بروم هیئت ، حرفهای مرحوم آیت ا... مشکینی (ره) که داشت از تلویزیون پخش می شد مسحورم کرد.... ایشان روایتی را نقل کرد که در خصوص عنایت پیامبر اسلام (ص) به امتش در روز قیامت بود . می فرمود : روز قیامت که می شود پیامبر اعظم (ص) برای شفاعت امنشان می آیند و دسته دسته از امتشان را شفاعت می کنند تا لحظه ای که از جانب خداوند متعال خطاب می رسد که ای پیغمبر ما ، گروه باقی مانده را شفاعت مکن که پرونده هاشان بقدری تیره و تاریک است که لیاقت شفاعت ندارند.. پیامبر ما نگاهی می افکنند و مشاهده می نمایند که جمعیت زیادی در حال تمنا و التماس از ایشانند که یا رسول الله درست است که پرونده ما سیاه است و هیچ امیدی نداریم اما بالاخره ما از امت تو بودیم و تو پیغمبر ما و امید داشتیم به شفاعت تو و قبول آن از جانب خدای متعال ..آنقدر ناله می زنند که ناگاه پیامبر خدا با حالتی عجیب رو به درگاه الهی می کنند که ای کریم غفار ، اینان امت من اند و دل به من خوش داشتند ...آنگاه پیامبر رحمت (ص) جمله ای را بر زبان می آورند که عالمی حیران عظمت آن وجود ربانی ومطهر اند . ایشان می فرمایند ای خدای محمد (ص) ، اگر میل داری پیغمبرت را بسوزان و در آتش قهرت بیانداز ولی بر حال امتش رحم کن .. اینان پناهندگان من اند ...و خدای به عظمت وجود پیامبر (ص) و ایثار آن بزرگوار رحمت بی نهایتش را شامل آن دسته از امت پیامبرش می کند و همه را به ساحت بلند پیامبرش می بخشد...

از دوردست ، دست بر سینه می گذاریم و در حرم دل ، خود را روبروی گنبد خضرای تو می بینیم و از نای دل و از سر خضوع و ارادت بر تو و خاندانت صدا می زنیم : السلام علیک یا رسول الله (ص) و علی آله علیهم السلام و سلم تسلیما کثیرا



مهدی صفی یاری ::: یکشنبه 86/8/20::: ساعت 11:31 عصر نظرات دیگران: نظر

وقتی که کم سن و سال تر بودم در کتاب پندهای تاریخ مطلبی را خواندم که هنوز هم که هنوز است برایم تازگی دارد..در این کتاب نوشته بود که روزی شیطان به صورتی در برابر حضرت داوود (ع) ظاهر شد تا بلکه بتواند از راهی جدید و حقه ای نو شانس خود را برای به شک انداختن و یا گول زدن آنحضرت امتحان کند که در همان لحظات اول حضرت داوود (ع) شیطان را شناخت .شیطان که نا امید شده بود در حال برگشتن بود که حضرت داوود (ع) خطاب به وی گفت : ای شیطان حال که تو را شناختم و فریب تو را نخوردم به من بگو انسانها از دیدگاه تو که شیطان هستی چند دسته اند ؟

شیطان گفت : ای داوود ..انسانها از نظر من 3 دسته اند : دسته اول شما پیامبران و معصومین هستید که من از بیهودگی تلاشم برای گمراهی شما آگاهم و اساسا برای گمراهی شما نیروی لازم را ندارم .

دسته دوم انسانهای ضعیف و بی مقداری هستند که آنقدر اسیر دست و فریب های من شده اند که مانند توپ بازی کودکان به هر طرف که می خواهم پرتشان می کنم و هیچ مقاومتی در برابر دعوت من به بدی و گناه از خود نشان نمی دهند و سهولت تمام به میل من می چرخند.

و اما ای داوود سومین دسته ، دسته ای از انسانها هستند که من شیطان را عصبانی و خشمگین می کنند و آنان انسانهایی هستند که مدتها برای گمراهی شان تلاش می کنم و نقشه می کشم و توطئه می نمایم و تا دچار معصیت شوند اما به ناگاه دلشان متوجه معبودشان می گردد و به درگاه پروردگارشان توبه و ناله ها می کنند و تمام امید مرا برای تباهی شان ناامید می کنند و سر تعظیم در برابر خدا فرود می آورند و مرا لعن می نمایند و از من دوری می کنند ...یا داوود من از توبه کنندگان متنفرم ....

دوست عزیز و خواننده ارجمند در پایان برای اینکه هم خودم و هم شما لذت ببرید حدیثی از پیامبر رحمت حضرت محمد مصطفی (ص) را در خصوص توبه کاران یاد آور شوم :التائب من الذنب کمن لا ذنب له = هر کس از گناهی که مرتکب می شود توبه کند انگار آن گناه را هیچگاه مرتکب نشده است ...

الهی العفو ، یا ذاالعفو و الرحمه و یا ذاالجلال و الاکرام



مهدی صفی یاری ::: شنبه 86/8/19::: ساعت 11:46 عصر نظرات دیگران: نظر

 ران ملخی است هدیه به آستان سلیمانی اش

سراغ از من نمی گیرد مگر یک آه پنهانی

عجب دلتنگ بارانم در این شبهای طولانی

سکوت از شهر می بارد ، برایم هیچ راهی نیست

بجز یک مرگ تدریجی بجز شعری که می خوانی

خدا عمرت دهد امشب رفیقم گشته ای ای شعر

بدون تو چه می کردم در این شام پریشانی

تورا من دیده ام هر شب همین جا این حوالی ها

همین جا زیر این باران در این تکرار عرفانی

دلم را می برد هر شب غم عشق ات به طوفان ها

گهی سهراب سهرابم گهی مستی خراسانی

تمام لحظه هایم را گرفته موج چشمانت

رهایم کن رهایم کن از این کابوس حیرانی

قسم خوردم که تا هستم ، همین باشم همین عاشق

به آن خاطرکه میدانم به آن خاطرکه می دانی

                                   مهدی صفی یاری- اول آبانماه 86



مهدی صفی یاری ::: سه شنبه 86/8/1::: ساعت 11:44 عصر نظرات دیگران: نظر

فکر کنم در مرحله اول همه شما از دیدن این تیتر تعجب کنید ، چون یا می گید جل الخالق این دیگه چیه ؟ و یا می گید منظور فلانی چیه ؟ انسانِ چهار پا ؟
درسته یه کم تعجب انگیزه ، چون ما آدمها تقریبا  چیزهایی رو باور می کنیم که می بینیم و این خودش یکی از اشتباهات بشریه چون راه رو برای دست یافتن به چیزهای ماوراء طبیعت می بنده ...اما فکر کنم حالا موقع شه که بگم منظورم از این حرف چی بود.... کدوم آدم چهارپاست . خداوند متعال در آیه 179 سوره اعراف انسانها و اجنه چهارپا رو معرفی می کنه : تعجب نکنید . آیه رو خوب بخونید :
 و لقد ذرءنا لجهنم کثیرا من الجن و الإنس لهم قلوب لا یفقهون بها و لهم اعین لا یبصرون بها و لهم اذان لا یسمعون بها أولئک کالانعام بل هم اضل اولئک هم الغافلون  ؛ «بسیارى از افراد جن و انس، دل‏هایى دارند که با آن حقایق را نمى‏فهمند، چشم‏هایى دارند که با آنها نمى‏بینند و گوش‏هایى دارند که با آنها نمى‏شنوند.این افراد مانند چهارپایان و بلکه از ایشان پایین‏تر و پست‏ترند و اینان همان غفلت زدگانند» .
خدای متعال کسانی رو که با دل و گوش و  دیده یاد خدا رو نمی کنند و دنیا و متعلقات اون باعث قفل شدن دل و گوش و چشم اونها از درک حقیقت رحمت خدا شده به عنوان هم رتبه با چهار پایان و حتی پایین تر و پست از اونها معرفی می کنه و علت این که خدا انسان و جن غافل رو کمتر از چهارپایان می دونه اینه که چهارپایان از روی نداشتن قوه عقل و درک نمی فهمند و ظرفیت درک حقایق عالم رو ندارن اما خدا به این انسان دو پا قدرت فهم حقیقت و درک واقعیت های خلقت رو داده ، از این رو دیگه روز قیامت هیچ عذری رو نمی پذیرن و اونجاست که دل و گوش و چشم به شکایت از ما می پردازن که ای خدا این فرد ما رو که ساخته شده بودیم برای دیدن و شنیدن و درک واقعیت ها و فیض تو ، مشغول هوا و هوس و عشق و عشق بازی کرد و اونچه خواست با ما کرد ...
دوستان اون روز بعضی از ما ها حتی به چهارپاها حسودی می کنیم .......
اللهم عاملنا بفضلک و لا تعاملنا بعدلک :خدایا با ما با فضل و رحمتت رفتار کن نه با عدل ات ....آمین رب العالمین



مهدی صفی یاری ::: سه شنبه 86/8/1::: ساعت 1:3 صبح نظرات دیگران: نظر

ورودی یکیاز ادارات کردستان ....برخودمان فاتحه .....بر شهیدصلوات

                              



مهدی صفی یاری ::: شنبه 86/7/28::: ساعت 12:44 صبح نظرات دیگران: نظر

یادش بخیر ، شش هفت سالم بیشتر نبود ، یادم نیست مدرسه می رفتم یا نه ، روبروی خونه بابام می نشستن ، 16 هفده سالش بود ،بابا نداشت ، تو خونه داداشش زندگی می کرد،  خیلی دوسم داشت ، غواص بود، هر وقت از جبهه بر می گشت برادر زاده شو که اسمش مصطفی بود و یکی دو سال از من کوچیکتر بود می فرستاد دنبالم ...سلام مهدی ، عموم گفت بیای خونمون کارت داره ، موهامو شونه می کردم ، خودمو حسابی خوشتیپ می کردم و راه می افتادم ..می دونستم چیکارم داره ، بازهم باید براش می خوندم ، مداح خصوصی اش بودم ..اون دو سه روزی رو هم که می اومد مرخصی دلش هوایی بود ..سلام عمو فریدون ...سلام عزیزم ...چقدر دلم برات تنگ شده بود...من هم همینطور....خوب بریم سر اصل مطلب..آماده ای مهدی ...بله عمو ...خوب بخون ...
با صدای لرزونم شروع می کردم :
هنگامه پیکار..هنگامه پیکار... یاران خدا آمد یاران خدا آمد ........
همونجور که می خوندم نگاهش کردم : دیدم داره زیر لب می خنده ..بهم برخورد : عمو اگه بخندی نمی خونم ها ...باشه ولی چرا اینقدر بد می خونی ها؟
بیشتر بهم برخورد ، : عمو دیگه برات نمی خونم ....الان بر می گردم خونمون ، نه دیگه قول می دم نخندم ، شوخی باهات کردم اگه صداتو دوست نداشتم چرا مصطفی رو فرستادم دنبالت ، ها عزیزم ؟
دوباره شروع کردم : هنگامه پیکار..هنگامه پیکار یاران خدا آمد یاران خدا آمد ........
اینبارهم زیر چشمی نگا کردم ببینم داره می خنده یانه ؟
اما راست می گفت دیگه نمی خندید ..داشت گریه میکرد...اشک از روی گونه هاش مثل شبنم می ریخت رو زمین ..سینه می زد و اشکاشو پاک می کرد اما روی لبش بازم اثر خنده رو می دیدم ......
اونروزی که بدن پاره پاره شو آوردن من هنوز بچه بودم ...وصیت کرده بود اگه شهید شد اسمشو عوض کنن و بذارن حسین...
الان هم روی قبرش نوشته شهید حسین عذیری..
بعد از 20 سال که از اون روز می گذره هنوز هم نفهمیدم چرا خندید و چرا گریه کرد...هنوز هم برای فهمیدن این چیزها خیلی کوچیکم
این شعر رو یکی دو سال پیش براش گفتم اما می دونم شاید اینبار هم  به شعرم بخنده و بعد گریه کنه : عمو اگه نخندی می خونم
از بچه های ساده دوران جنگ بود
اهل همین حوالی مرز سه رنگ بود
سنی نداشت مدرسه می رفت جنگ شد
قدّش کمی بلند تر از یک تفنگ بود
یک جفت چکمه داشت به پایش بزرگ بود
اما جهان مقابل چشمش چه تنگ بود
دیگر بجای پسته و بادام کودکی
در جیب های مردی و عشق اش فشنگ بود
آتش گرفت صاعقه شد بی صدا شکست
آئینه ای که در تلاطم باران سنگ بود
یادش بخیر مثل کبوتر به خون نشست
اما چقدر خنده نازش قشنگ بود



مهدی صفی یاری ::: جمعه 86/7/27::: ساعت 12:27 عصر نظرات دیگران: نظر

چند شب پیش با عده ای از آشناها جایی جمع شده بودیم ...بحث از همه چیز شد و هر کس حرفی زد... یکی ازجوونهای جمع در مورد انتخابات حرف زد و از فعالیتهای نامزدهای احتمالی و قطعی نمایندگی مجلس که متاسفانه تو حرفهای بی سر و ته اش با اشاره به یکی از نامزدهای احتمالی مجلس که از قضا از بچه های تحصیلکرده و متخصص و متعهده و از ذاکرهای خوب و مقید به اخلاق اسلامیه گفت : تازه معلوم شد این چند ساله قضیه اباالفضل پارتی ها و مداحی های فلانی چی بوده....باور کنید یه لحظه تمام بدنم لرزید .باور نمی کردم یه بچه شیعه برای اظهار نظر شخصی در مورد مسائل سیاسی و اجتماعی اینقدر راحت به ساحت حضرت اباالفضل و مجالس هیئتی اهل بیت علیهم السلام توهین کنه . یه نگا کردم دیدیم اونهایی که تو جمع حرفهای اونو شنیدن مثل من متحیر و رنگ پریده شدن...خوش به حال اونهایی که حواسشون جای دیگه ای بود و نشنیدن ...گفتم فلانی دیگه اینجوری حرف نزن ...بخاطر اینکه یه جیزی گفته باشی نباید حرمت ها رو بشکنی..هیچ فهمیدی چی گفتی  اباالفضل پارتی ؟؟
هنوز 24 ساعت نگذشته بود که تلفن خونمون زنگ زد و خبر دادن همون شخص جسارت کننده رو برق بشدت گرفته و بعلت سوختگی نسبتا شدید بستری شده... دوباره مثل روز قبل شدم ..بدنم لرزید ..تو دلم گفتم : یا اباالفضل.انگار همه حرفهای دیشب اون جوون جلو چشمام مرور می شد...--اباالفضل پارتی--
همون جوری که از قبل شنیده و خونده بودم برام ثابت شد که شوخی با اباالفضل عاقبت دامن گیر آدم می شه چون اباالفضل نگهبان خیمه اهل بیت علیهم السلام و هرکسی که به خیمه اهل بیت بتازه باید منتظر خشم نگهبان خیمه باشه ...
تو دلم گفتم آقا درسته این جوون بی ادبی کرد و دلت رو شکست و خواسته و یا ناخواسته به شما و ساحت شما و نوکران و محبان شما جسارت کرد و شما هم یه چشمه از نگهبانی از حزیم اهل بیت رو نشونش دادی ...اما خودت دعا کن خوب بشه و با یه اشاره محبت تو ..خدا سلامتی دوباره بهش بده و این سوختن درسی بشه براش که تا زنده است بدونه خیمه اهل بیت نگهبان داره ...نگهبانی رشید و عاشق که حتی از روی نیزه هم پاسدار حرمت اهل بیت بود...و فهمیدم اباالفضل نخواست اون جوون با این گناه بزرگ بمیره و  توبه نکرده از این عالم بره ....یه فرصت دوباره برای تولد در عشق ...
یاد اون شعرهایی افتادم که چند سال پیش برا اربابمون اباالفضل گفته بودم :
مرا از کوچکی احساس دادند
مرا عادت به بوی یاس دادند
کلید دردهایم را از اول
به دست حضرت عباس دادند
************
نگاهم را پر از الماس کردند
دلم را کشتزار یاس کردند
همه عالم به لیلایی اسیرند
مرا مجنون یک عباس کردند 
************
یا کاشف الکرب عن وجه الحسین علیه السلام اکشف کربنا بحق اخیک الحسین علیه السلام



مهدی صفی یاری ::: چهارشنبه 86/7/25::: ساعت 12:14 صبح نظرات دیگران: نظر

دنیا چقدر شبیه به دیکته ای است که در کودکی هایمان می نوشتیم
غلط می نویسیم ، کثیف می کنیم و بعد پاک می کنیم
یک روز هم اجل می رسد و مثل همانروزها صدا می زند : برگه ها را بگیرید بالا...
خیلی ها صدا میزنند : ما جا موندیم ..یه کم به ما وقت بدید تا غلط هامون رو درست کنیم
اما ...........باز صدا می زنند : برگه ها بالا
 



مهدی صفی یاری ::: سه شنبه 86/7/24::: ساعت 7:19 عصر نظرات دیگران: نظر

شنبه 22مهر 86 ساعت 9 صبح مقابل مسجد جامع سنندج ....چقدر دلم گرفت ... دیدن مادر شهید هم بخدا دل می خواد... آخه جوون بود شهیدش... خانومش داشت می مرد از شدت گریه .... تازه داماد شده بود .... شاید مادرش شبهای قدر از خدا یه نوه خوشگل خواسته بود ...اما حتما خود شهید یه هدیه دیگه خواسته بود از خدا ... کرد بود و عاشق پیغمبر و اهل بیت اش(ع) ، شب عید فطر عجب عیدی از خدا گرفت این شهید...از بچه های نیروی انتظامی بود ...اسمش وریا کلهر بود ... استوار بود ...شب عید فطر در حالی که هیچ گناهی نداشت و هیچ وقت فکر نمی کرد با نامردی خونش رو بریزن مظلومانه افتاد گوشه کیوسک نگهبانی این همون آزادی که از اونطرف مرزها فریادشو میزنن ... .... اینجا هنوز هم بوی شهید می ده ..اینجا کردستان که هنوز مردها و زنهای رشیدش بلند قامت و استوار ایستادن و بچه هاشون رو برای خدا و دین خدا تقدیم می کنن... راستی کی می تونه تو چشمای گریان مادر  این شهید خیره بشه و سیر نگاه کنه گریه های غریبی این مادر رو .... کجا نشستن اونهایی که جار می زنن ایران تروریسته ...وای یکی صدای گریه مادر وریا کلهری رو بشنوه .... صدایی که پر از ستاره و اشک و غریبیه .... شب عید فطر ... سنندج ... عباس اباد ... کیوسک نگهبانی نیروی انتظامی .... نخوابیده بود وریا تا مردم خوب بخوابن و صبح زود با لبخند و شوق صدا بزنن الله اکبر و لله الحمد علی ما هدانا و له الشکر علی ما اولانا .... کاش وریا هم صبح با ما نماز عید می خوند ولی ..... کاش می دونستم وریا کلهری شبهای قدر از خدا چی خواسته بود که اینقدر زود خواستنی شد و مال خود خدا شد...نماز و روزه ات قبول وریا کلهری ....امروز رفتیم و بدرقه کردیم پیکر پاکت رو ... و تو همینجور از ما دور می شدی و از آسمونها برامون دست تکون می دادی و می گفتی: ...عیدتون مبارک آی جامونده ها از رمضون. چقدر خجالت کشیدم از خودم و راستش حسودیتو کردم ... خوش بحالت پسر

 



مهدی صفی یاری ::: یکشنبه 86/7/22::: ساعت 4:46 عصر نظرات دیگران: نظر
<   <<   31   32   33   34   35      >