تقریبا هر وقت مسافرت شخصی برام پیش می آد و تنها بناس برم جایی سعی می کنم با اتوبوس برم و بیام ..اینجوری یه کم اجتماعی تر هم می شم...
حدودهای غروب بود...سوار شدم...جا نبود..اون ته ته ها نشستم... چند تایی دختر دانشجو اومدن و اون دور و بر شلوغ شد ... می خوام برم سر اصل مطلب.. جام یه جوری بود که حرفهای این خانومهای محترمه !!! بدون اینکه بخوام گوش وایستم و دقت کنم به سادگی و وضوح به گوشم می رسید ... امتحانهای دانشگاهها هنوز شروع نشده بود و فکر کنم ایام فرجه بود ... این بنده های خدا هم داشتن می رفتن شهرشون درس بخونن ان شاء الله....حرفی که می خوام بنویسم واقعا برام غیر قابل باور و سنگینه و اگه خودم نشنیده بودم و تو موضوع حرفهای اونها نبودم شاید نمی تونستم قبول کنم...بارها از اوضاع بد فرهنگی دانشگاهها شنیده بودم و رفت و آمدهام تو محیط دانشگاه ها هم یه جورهایی مهر تایید به اون شنیده ها می زد اما باور کنین اینجوری اش خیلی برام اذیت کننده بود... داشتن ازدانشگاه و کلاس و اساتید می گفتن و ادای بعضی از اساتید و در می آوردن و می خندیدن و شاد بودن شکر خدا ...البته نا گفته نمونه که روحیه اجتماعی بانوان خیلی بهتر از آقایون شده و اونقدر راحت می گفتن و بلند بلند قهقهه می زدن انگار مجلس کاملا زنونه است .. مردها هم دیگه عادت کردن به این جور حضور بانوان محترمه کشور اسلامیمون و خیلی ها هم از این جور حضور شاد و مفرح لذت می برن و اونو حق هر بانوی آزاد و ایرانی می دونن ..خب دیگه نمی شه کاریش هم کرد...فرهنگ جایگزین عفاف همینه دیگه ...بگذریم....داشتن ذکر خیر و شر اساتید شونو می کردن که بحث به سختی امتحانها کشیده شد ... ماشاء الله فکر کنم خیلی از وقت مفید این همشیره ها صرف درس خوندنشون می شه چون از شکل و ظاهر ساده و بی آلایش و موقرشون اینجوری پیداس...!!!! اونقدر از سختی امتحانهاشون گفتن که بالاخره یکی شون نتونست نگرانی همشیره هاشو تحمل کنه و با شجاعت و ایثار شروع کرد به حرف زدن : بچه ها من سئوالهای امتحان ...رو دارم ... همه متعجب شده بودن
ادامه مطلب...
مدتی بود نمی تونستم شعر بگم، حال و هوای محرم بیشتر تفکرات شعری مو برده بود با خودش دیشب یه شعر ناقص اومد...تقدیم به همه جانبازها که هنوز ازشون خجالت نمی کشیم....
*********
بین تمام خاطره هایش نشسته بود
بغضی عجیب روی صدایش نشسته بود
مثل همیشه ساکت و آرام روی چرخ
مثل همیشه روی عصایش نشسته بود
یادش بخیر آلبومش را نگاه کرد
بین تمامی رفقایش نشسته بود
این عکس مال تپه الله اکبر است
آنجا هنوز روی دو پایش نشسته بود
این حاجی است خط شکنِ.....گریه اش گرفت
سوزی غریب بین صدایش نشسته بود
آنقدر سرفه کرد که دلواپسش شدم
امن یجیب هم به دعایش نشسته بود
امروز آمدم به هوای زیارتش
یک قاب عکس بر سر جایش نشسته بود...
مهدی صفی یاری .... ساعت بیست و سه و پنجاه دقیقه 12 بهمن 1386
همیشه سعی می کردم تا جایی که امکان داره تو جمعی که اهل سنت زیادن مداحی نکنم...بیشتر وقت ها خودم رو کنار می کشیدم ..راستش تو دلم به خاطر احترامی که برای این برادرها و خواهرها قائلم دلم نمی خواست کوچکترین بدبینی نسبت به مکتب من و شخص خودم پیش بیاد...شاید شما کمتر بدونین .اما من که اینجا ساکنم و در شهر ی زندگی می کنم که بومی این شهر اهل سنت ان بهتر این چیزها رو لمس می کنم.. اینجا یه جورهایی وظیفه ما سخت تره .. عزیزی می گفت رسیدن خدمت آیت ا... بهجت (حفظه الله) و پرسیدن ما در کردستان که اهل سنت نشینه چیکار کنیم ...آقا فرمودند یه جوری عمل و رفتار کنید که مردم با دیدن شما یاد اهل بیت بیافتن ...کاری کنین که مردم محبت اهل بیت (ع) رو بیشتر حس کنن...از قضا یه روز بچه های لشکر 22 بیت المقدس تماس گرفتن و بخاطر شهادت شهید کاظمی و همرزماش در ارومیه ( همین یکی دو سال پیش) خواستن تو مراسم بزرگداشت این شهدا در مسجد جامع مداحی کنم..حقیقتش خیلی مخالفت کردم و تماس های این بنده خداها به 3 چهار بار رسید..دلم نمی خواست در مسجد اصلی اهل سنت خدای نکرده جسارتی به اهل سنت بشه ..فکر می کردم چون چیزی به اسم روضه خونی و مداحی تو اهل سنت وجود نداره من هم نباید بواسطه اخلاقیاتم و بحث شغلی حساسم وارد این موضوع بشم ..اصرار از لشکر و امتناع از من و بالاخره دلم رو خود حضرت راضی کرد..
همیشه دوستت داشتم اما این یکی دو روز بیشتر از همیشه ..... باور نمی کنی آقا ....اونقدر برام دوست داشتنی شدی که حساب نداره .... تا حالا فکر می کردم شناختمت ...اما خیلی اشتباه می کردم و هنوز هم اشتباه می کنم که فکر می کنم شناختمت ...تو دیگه کی بودی آقا؟؟؟.... محرمت که اومد با خودش نسیم تو رو آورد و بوی سیب تو تموم حسینیه هات پیچید ...کاش می فهمیدیم تو رو ... اصلا این همون چیزیه که من نمی دونم ...چرا هر روز عزیزتر می شی ؟؟ مگه چیکار کردی با دل روزگار....ای آقا ...روزگار چه کرد با دل شما.. دو سه روز پیش داشتم مطالعه می کردم که یکی دو مطلب تکونم داد ...از اون تکونها که انتظارش رو می کشیدم ...خوب بابا من هم دل دارم ...نمی شه که همش برای مردم خوند....این روزها حسابی حسود شده بودم و دلم می خواست جای یکی از اونهایی بودم که برات تو سرو صورت می زدن ....اما خوب با خوندن این یکی دو سه صفحه حالم سر جاش اومد .....حالا دیگه می تونم بگم دوست دارم به اندازه همه دوس داشتنهای عالم .....تو همونی بودی که انتظارشو داشتم ....اگر چه نخونده بودم برگه های مرام ات رو ....ولی درست همون بودی که باید بودی ....شاید دوستام بخوان اون دو سه صفحه رو براشون تو چند خط خلاصه کنم ...اما واقعا سخته ....ولی ....یا علی ....شاید یه ذره از مزه شو دوستام هم بچشن آقا...
تنها مونده بودی ....هر چی گفتی هل من معین و هل من ناصر فقط سنگ ها بودن که جوابت رو می دادن ..... دیگه طاقت نیاوردی و زیر لب گفتی یا علی خیبر شکن.... صحرای کربلا هنوز اون شکوه علوی ات رو از خاطر نبرده آقا ...
داستان من و معشوق تماشا دارد :
ادامه مطلب...شب ششم محرم بود....روضه حضرت قاسم رو خونده بودم ...پاشدیم برا سینه زنی ... دیدم نوجوانی داره خودشو بزورهم شده می کشه جلو ...اومد و خواست وارد حلقه میون دارها بشه ...که یکی از بزرگترها جلوشو گرفت و گفت پسر برو عقب تر ..اینجا جای میون دارها و بزرگاست ...بچه ها باید عقب تر سینه بزنن...این نوجوون که هنوز اصلا مو تو صورتش در نیومده بود ولی با یه ابهت قشنگی اومده بود تا اون جلوجلوها ....انگار دنیا رو خراب کردن رو سرش ...با اصرار زیاد یه جمله رو تکرار می کرد که واقعا منو تحت تاثیر قرار داد...هی می گفت عمو ....من که بچه نیستم ..من 13 ساله مه ...من 13 ساله مه ..من بزرگ شدم ...این صدا همون موقع در حین خوندن هم دلم رو ریخت پایین ....شب حضرت قاسم .....این صحنه واقعا برام عین اون صحنه ای رو که تو روضه خونده بودم مجسم کرد...امام حسین (ع) هر چند دفعه که قاسم فرزند امام حسن مجتبی (ع) اومدن برن میدان اجازه ندادن ...در حالیکه قاسم هی گریه می کرد و می گفت عمو من بچه نیستم ...من 13 سالمه ...13 سالمه ...من بزرگ شدم .... و وقتی نامه باباش امام حسن (ع) رو به عمو نشون داد ...آقا با اون وداع عجیب در پشت خیمه ها ..دست انداختن دور گردن حضرت قاسم (ع) و هر دو اونقدر گریه کردن که راوی می که هر دو به حالت غش افتادن .....یه مدت گذشت ...آقا داشت می اومد از میدون ...اما پشت جای پاهای آقا دو تا خط رو خاکها در حال کشیده شدن بودن ..... جای پاهای قاسم بود که در آغوش عمو بود و پاهاش رو زمین کشیده می شد..... هنوز هم صدای قاسم در گوش عمو می پیچید ...عمو من بزرگ شدم .....من 13 سالمه ...تو خدا بذار برم میدان ...من دیگه بچه نیستم.... آقا یه نیگا به بدن پاره پاره و استخونهای شکسته قاسم زیر سم اسبها انداخت و زیر لب گفتند: آره عمو تو بچه نیستی ...تو خیلی بزرگ شدی ....حیف یه زره اندازه بدن ات تو این صحرا پیدا نکردم ...پهلوت شکسته ..... تو چقدر شبیه مادرمی.......
این روزها و شبها چقدر بهتون نزدیک شدم ...تا چند قدمی خیمه هاتون می آم اما .... چقدر دیدن گریه های جوونها سخته ..اصلا حسودی چیز بدیه آقا ...اونی که می آن و صورتش رو می بوسن و هی می گن ...التماس دعا ....منم ...اما نمی دونم اونی که دوسش داری کیه ؟؟؟ اونی که وقتی همه می رن یه یازهرا می گه و پا میشه با جارو سراغ گرد و خاکهای هیئتهات ..اونی که کفش سینه زنها و گریه کنات رو جفت می کنه ...اونی که تا ساعت ها می مونه و کار می کنه و گرد و خاک می خوره ..اونی که برا نوکرات چای می ریزه ...با تمام کلاسی که داره جلو نوکرات خم می شه و چای و خرما می گیره ...اونی که بخاطر تو و کار عزاخونه هات خوابشو می زنه ...خمیازه هاشون هم حسودی داره ...راستی این پیرن سیاه ها چقدر به رفیقات می آد ...انگار وقتی این پیرنهای عزای تو رو بتن می کنن عوض می شن ...هی آقا ....من که این روزها و شبها حسابی حسود شدم.... چقدر دوست دارن آقا ...من هی مراعات نکردم و نکردم و هر جا که تونستم برات خوندم و غربت شما رو گریه کردیم ...صدام حسابی گرفته ...خب روزی 8 تا مجلس سنگین ...اما بازم می گم قربون تو ارباب که تا دو سه روز دیگه صدای تمام بچه هات می گیره .....فدای صدای گرفته بچه هات .... کاش آب مهریه مادرت نبود ...
محرم با تموم جاذبه ها و قشنگی هاش داره می رسه ...پرچم های عزایی که بچه ها برای حملش با هم دعواشون میشه و هر کی زود تر بره می تونه یه دونه شو برداره و با تموم افتخار تو کوچه و خیابون نشون بده منم عاشق تم یا ابا عبدالله...دوستای خوبم ...من کمترین و خاک پای شما شاید تو محرم کمتر بیام و فرصت نوکری امام حسین (ع) در مجالس مداحی و روضه خونی اش اصلا مجال دیگه ای بهم نده صبح اداره و بعد از ظهر تا 12 شب مجلس....با اینکه سعی می کنم هر جوری شده آخر شب هم که می رسم یه سری بیام خدمتتون ولی ازتون می خوام روی این چند خط فکر کنید ...تا بتونیم اربابمون رو بهتر بشناسیم ... دوستان ...امام حسین (ع) چند بار در کربلا و روز عاشورا به طرف سپاه دشمن رفت اما نه برای جنگ ...هر بار قرآنی در دست ..عبا و عمامه پیغمبر (ص) بر شانه و سر ....قرآن رو بلند می کردن و به سپاه عمر سعد خطاب می کردند:ای مردم ..من پسر دختر پیغمبر شمام ...نه اینکه از مرگ بترسم ..اما چیز دیگه ای منو وادار کرده بیام و قرآن مقابل شما بگیرم و حرف بزنم ..آی مردم من حسین ..کدوم حلال خدا رو بر شما حرام کردم و کدوم حرام خدا رو بر شما حلال کردم ...چه کسی از شما رو کشتم ...و..... چرا می خواید منو بکشید...اما ..مردم جاهل هنوز حرفهای امام تموم نشده بود که با پرتاب سنگ به طرف آقا نشون می دادن کوفی ان....اهل خیمه می دیدند آقا داره بر می گرده طرف خیمه ها ...اما نه ..آقا می رفتن پشت خیمه ها ..دو زانو به طرف قبله و گریه می کردن...گریه آقا برای ترس از مرگ نبود ..برای ترس از بی کسی و بی برادری ..برای اسیری خواهر و بچه هاش نبود ..گریه آقا برای اینها نبود...صدای اباعبدالله در گوش ام المصائب حضرت زینب (س) طنین انداز بود ...که ای خدا چرا این مردم حرف حق رو قبول نمی کنن ...خدایا من دوست ندارم اینها در آتش قهر تو بسوزن ...خدایا من دوست ندارم اینها به جهنم برن ....و های های برای بد بختی مردم گریه می کردن...
هنوز صدای گریه های اونروز ابا عبدالله از پشت خیمه هاش داره می آد و کسی نیست که بجای آقا برای خودش گریه کنه...چی بود که گوش لشکر عمر سعد رو پر کرده بود تاحرف امام خدا رو نشنون ....چی باعث شد خیمه های ارباب رو آتش بزنن بدون اینکه ذره ای از آتش خدا یی بترسن ...چی باعث شد بعضی از افرادی که اهل روزه ها و نمازهای طولانی بودن در مقابل اهل بیت (ع) قرار بگیرن ...هیچ فکر کردید اگه اونروز منو و شما کربلا بودیم چیکاره بودیم ...به این دو رکعت نماز و ....می نازیم که چی....فکر کردین روز امتحان حسینی هستیم یا یزیدی ....بعضی از ماها امام رو هنوز خوب نشناختیم .... بیایید این محرمیه بجای امام برای خودمون پشت خیمه های حسینیه هاش گریه کنیم .....فرمود زینب جان لقمه حرام باعث شده اینها دیگه حرف امام زمانشون رو نشنون و حرف حق رو پس بزنن...بیایید رو لقمه هامون یه کم فکر کنیم ...زینب خم شد با چادری که از مادرش یادگاری داشت ..مشغول پاک کردن خون پیشانی برادرش شد....و هی زیر لب می گفت : الهی برات بمیرم ..کی پیشونی ات رو خون کرده حسین؟....کاش می مردم و این صحنه رو نمی دیدم ...اما ساعتی بعد.......هر چی نگا می کرد نمی شناختش....ا انت اخی..آیا تو برادر منی ....لقد قتل بالسیف و السنان و باالحجاره و العصا...حسین زینب رو هر کس شمشیر داشت شمشیر زد ..نیزه دار نیزه زد..بعضی که شمشیر و نیزه نداشتن با سنگ می زدن و بعضی ها با چوب و عصا ....اما شیرزن آل طه با تمام قدرت رو پاهاش بلند شد ...دو دستشو انداخت زیر بدن پاره پاره امام عصر و بلند کرد بدن شریف رو با نگاهی قهرمانانه به طرف آسمان و صداش بلند شد.....صدایی که هنوز هر عصر عاشورا از لابه لای سنگ فرشهای تاریخ در گوش اهل دل می پیچه: اللهم تقبل منا هذا القلیل
تا حالا مادر شهید دیدید؟؟ تا حالا حس یه مادر رو که بچه اش رو تکه تکه برگردونن لمس کردید ؟؟؟
دیدید یه مادر شهید با عکس پسرش حرف بزنه ...دیدید یه مادر شهید استخونهای جوون قد بلندش رو بغل کنه و با حسرت بگه : پسرم روزی که برای اولین بار بغلت کردم از الان سنگین تر بودی....
دیدید یه مادر شهید هر وقت جوونی رو همراه با مادرش می بینه ...نگاهش رو تا اونجایی که چشم کار می کنه دنبالشون بدرقه می کنه و اشک از جشماش می ریزه .... دیدید کسی نیست دست پدر پیر شهدا رو بگیره و بیاره اونور خیابون .... راستی ما کاری برای این مادرها ...پدرها و شهداشون نکردیم اما هر چی از دستمون می اومد کردیم تا فراموش بشن ... اکثر شهدای ما جوانان شهید بودند جوانان ما چطوری حق این شهدا رو ادا کردن..... حق مادر شهدا رو چطور ادا کردیم........تا حالا با دیدن بچه یه شهید حس کردید اگه بابا نداشتید چی می شد؟؟ تا حالا بچه یه جانباز قطع نخاعی رو دیدی که نمی دونه بغل بابا چه مزه ایه؟؟ تا حالا بچه یه جانباز شیمیایی رو دیدید که صدای باباشو همیشه با سرفه شنیده و ارزو داره برای چند ساعت هم که شده بابش سرفه نکنه و بتونه براش از بچه گی هاش بگه... هر وقت رفتی بغل بابات و یا با مهربونی صورتتو بوسیده فکر کردی اگه الان بابات دست نداشت چطور می تونست اینقدر قشنگ و مهربون نوازشت کنه ....
ما بنا نبود اینجوری بشیم ...ما بنا نبود به شهدا جاخالی بدیم ....ما بنا نبود جانبازامونو خونه نشین کنیم ... خونشون رو مفت بفروشیم ... نفت هم گرون شد ...خونه هم گرون شد ...نون هم گرون شد ..فقط خون ارزون شد...خون شهدا ارزون شد..... شهدا فراموش شدند.
یادش نه خیر!!! پارسال کمی قبل ازهمین موقع ها بود (آخرهای پاییز) ...داشتم همراه خانواده ام از سفر برمی گشتم . بارون کم کم بند اومد ولی دیگه از برف پاکن ماشین هم کار خاصی بر نمی اومد ...اونقدر شیشه ماشین زیر بارون کثیف شده بود که مجبور شدم یه گوشه جاده توقف کوتاهی بکنم و یه آبی به شیشه ماشین بزنم ...یه کم که رفتم جلو دیدم کنار جاده یه فضای خالی خوب و مناسب برای توقف هست...چند تا ماشین هم مثل من زده بودن کنار و داشتن شیشه ماشینشونو می شستن...فرصت خوبی بود ...زدم کنار و پیاده شدم ..سه چهار تا ماشین بودن ....یه کم پشت سرم تابلو رو دیدم : بانه 35 کیلومتر... ظرف رو گرفتم و آب کردم و پاشیدم رو شیشه و مشغول تمیز کردن شدم که چشمم افتاد به ماشین اولی ... یه پژو206 نقره ای ...باور نمی کردم ..اما حقیقت بود...روز روشن ...ساعت حدود 3بعد از ظهر.... خانوم جوونی از ماشین پیاده شد و صدای ضبط ماشین رو زیاد کرد و شروع به رقصیدن لب جاده کرد.....اصلا برام قابل هضم نبود....قبلا هم یه کم دور تر از لب جاده ها دیده بودم خانواده های بومی منطقه گاهی دسته جمعی رقص محلی می کردن ...زن و مرد..... اما این جوری اش دیگه خیلی برام وحشتناک بود....فکر کردم خیالاتی شدم ...اومدم و سرمو از ماشین داخل کردم و از خانومم سئوال کردم ....شما هم دارید می بینید ...اون زن داره می رقصه....آره لامذهب داره می رقصه ... نمی دونم شوهرش بود یا ...؟؟؟ با لبخند کریهی رو لب ازش فیلم می گرفت ...رقص اونهم از نوع زننده و غربی اش ....لب جاده ....کم کم رو سری شو از سرش در آورد و بدون روسری شروع به رقصیدن کرد... هیچوقت اون صحنه یادم نمی ره ....ماشین هایی که از روبرو می اومدن براش چراغ می زدن و مردهای سیبلو برا این خانوم رقاصه انگشت به هم می زدن و بوسه می فرستادن ....چند بار عزم ام رو جزم کردم که برم جلو و به خروس خوش غیرت اون خانوم مرغه بگم بی غیرت چه ته؟؟؟ اما هر دفعه خانومم جلومو گرفت ...تازه مگه این جور آدمها حرف حساب حالی شونه....شاید ماشین های پشت سری اش هم دوست و آشناشون بودن ....شاید نوشیدنی هایی خورده بودن و حالشون سرجا نبود ...نمی دونم ...اما دیگه نمی تونستم اونجا وایستم ...کار رو نیمه کاره رها کردم و سوار ماشین شدم ...وقتی حرکت کردم و نزدیکشون رسیدم یه نگاه از روی عصبانیت به مرغ و خروس ماجرا انداختم که شاید با همین نگاه تند یه جورهایی احساس ناامنی کنن و زود جمع کنن و گورشونو گم کنن اما با دیدن ناراحتی من و قیافه بهم ریخته ام آقا خروسه هم یکی دو حرکت عاشقانه از خودش نشون داد و خم شد و رقص کنون صدای پخش ماشین رو تا می تونست بلند کرد.....تازه فهمیدم که ای بابا ما کجای کاریم ... اینها دیگه هیچ حجب و حیایی براشون نمونده و چنان احساس امنیتی می کنن که تنها کسایی که باید کم بیارن و گورشون رو گم کنن مائیم... همین جور که داشتم طرف سنندج حرکت می کردم بغض گلو مو گرفت و یاد فیلم مستندی افتادم که چند هفته قبل از این ماجرا به دستم رسیده بود...فیلمی از کمین ضد انقلاب در جاده بانه ... درست همون جاهایی که نسل جوون امروز ما می رقصیدن دهها نفر از جوونهای اون روزها ی مملکتمون تیکه پاره شدن و به خون نشستن ... از روی کوهها دسته دسته آرپیچی و توپ سبک و مسلسل بود که رو سر بچه ها می ریخت ...یاد شهید صیاد شیرازی بخیر... خوب بود رفت و این صحنه ها روندید...اون خانومه داشت روی پاره های بدن شهدا می رقصید.... رقص روی همه آرزوهای شهدا...رقص روی گریه مادرهای شهدا.... رقص روی هدف شهدا ..... رقص در لب جاده شهدا........
دیشب (شب غدیر) بانه دعوت بودم و امروز که داشتم بر می گشتم ...همون جا اون صحنه تکون دهنده یادم افتاد و باز هم بجای بعضی از مسئولین از شهدا خجالت کشیدم.....
سلام دوستان .....مدتی بود داشتم روی این قضیه فکر می کردم ...همیشه یه دست صدا نداره ...مراجعین خیلی هامون اکثرا به تو روز به سه رقم نمی رسه و این خودش دلیلی برای کمتر شدن روحیه نوشتن بعضی از برادرها و خواهرای وبلاگ نویسه ....به نظر شما بهتر نیست بخاطر ایده های مشترکمون و ارزشهای دینی و اخلاقی مون بیاییم یه وبلاگ گروهی راه بندازیم ....وبلاگی برای جمع شدن دوستای با صفا و اهل دل ....پاتوقی برای خدمت و دوست داشتن خلق خدا ......وبلاگی به اسم :....دوستان خدا....توی این وبلاگ هر کدوم از ماها که از همدیگه شناخت داریم یه گوشه از کار رو بعهده می گیریم و با مشورت هم مطالب مورد نظرمون رو در قسمت مدیریت خودمون وارد می کنیم ... اینجوری یه وبلاگ گروهی با توانمندی مناسب می تونیم داشته باشیم ...توی این وبلاگ هر کسی مسئول کار مربوط به خودشه ...مثلا یکی از قسمت هایی که من روش فکر کردم مربوط به برادرها و قسمت دیگه مربوط به خواهرهاست ....می تونیم قسمتی رو فعال کنیم به اسم ...بانوان آسمانی..... که چند تا از خواهرای متعهد و متخصص و کاردان می شن مسئول این واحد که هم اسمشون و هم وبلاگ تخصصی خودشون رو هم در این قسمت معرفی می کنن...از کارهای مهمی که این واحد می تونه انجام بده معرفی بانوان نمونه اسلام و معاصر جهان و ایرانه ...حتی می تونن به نوبت وبلاگهای نمونه بانوان نمونه رو به انتخاب اعضای وبلاگ گروهی مون معرفی کنن....یکی دیگه از کارهای دیکه این واحد می تونه قسمت پاسخگویی به مسائل شرعی ویژه بانوان باشه .... از کارهای دیگه این واحد می تونه قسمت ....یاران امین..باشه که مسئولیت مشاوره برای مراجعین خواهر رو بعهده می گیره و خیلی چیزهایی که از همین حالا می سپارم به خود خواهرای خوش ذوق و اهل معرفت .... همچین برنامه ای رو هم برای آقایون در نظر می گیریم . واحدی به اسم مردان آسمانی که هسته تشکیل دهنده این واحد هم چند نفر از برادرهای زبده ، متخصص و متعهد می شن و از جمله کارهایی که می تونن انجام بدن معرفی مردان نمونه اسلام ، شهدا، جونهای موفق و معرفی وبلاگهای برادران موفق و ارزشی نویسه.. همچنین قسمت پاسخگویی به مسائل شرعی مخصوص آقایون و مشاوره و....هم می تونه فعال باشه ...
وبلاگ گروهی یاران خدا می تونه قسمت های مشترک زیادی هم داشته باشه ....مثلا یه قسمت مخصوص دل نوشته های منتظران موعود(عج) باشه .....
یا یه قسمت مخصوص درسهایی از قرآن و اهل بیت (ع) و ......که البته همه این کارها باید به شیوه نگارش نو و موثر و جذابی باشه که الحمد لله این توان در دوستای من بشدت ملموسه ....
دوستان ....این فقط یه مقدمه ناقص بود برای اینکه شما بیایید و کمک کنید و با نظرات تخصصی تون قدم های عملی برداریم .....اگه دوست داشتید یه رد پایی از خودتون بجا بذارید سعی کنید قدم هاتون رو محکم و استوار بردارید ...
من منتظرم ....خیلی از بچه ها چون ایام امتحان هاشون هم نزدیکه شاید وقت کمتری داشته باشن ...حتی اگه می خوایید با تاخیر این کار انجام بشه خبر کنید و یا حتی اگه صلاح نمی دونید این کار انجام بشه یه جورهایی پشیمونم کنید چون تصمیم گرفتم با کمک شما این کار رو انجام بدم ...خیلی از دوستای این وبلاگ خودشون از برترین های وبلاگ نویسی بودن ...اطمینان دارم با این توان بالا می شه بهتر برای خدا و اهل بیت (ع) و ارزشهامون قدم برداریم .....
لطفا حتما یه نظر بذارید ببینم اوضاع چه جوری هاست ...البته لطفا با حتما اصلا جور در نمی آد....به بزرگی خودتون ببخشید...البته فعلا که پارسی بلاگ یه کمی قاط زده ...نمی دونم بتونید نظر بذارید یانه ؟؟!!
اللهم قو علی خدمتک جوارحی