این شعر رو سال 76 سرودم...دقیقا 29 مرداد 76......یعنی در 18 سالگی ام...دفتر شعرم رو پیدا کردم..از این به بعد گهگاهی از شعرهای اونموقع هم براتون می نویسم ...هم تجدید خاطره ای برای خودمه ...هم....
شهدای گمنام:
هر شب به حضور درد عادت کردیم
قانون سکوت را رعایت کردیم
با رفتن تو خدا خودش می داند
یک عمر به عکس تو قناعت کردیم
هر چند کم و بیش فراموش شدی
ما غربت عشق را روایت کردیم
اما بخدا سکوت شد باعث مان
وقتی به شب جمعه کفایت کردیم
امروز ولی سکوت را می شکنیم
ای مرد بدان که ترک عادت کردیم.....
.....
............
....................
باز غربت باز پایانی وخیم
باز هم یک روزگار بی نسیم
هیچکس اینجا به فکر لاله نیست
عاشقی هم عاشقی های قدیم
.........................................................................................................................
چند روز بخاطر قضیه شیراز ساکت موندم و نتونستم شعر بنویسم و اصلا ( خواستم شعر بگویم نفس ام بند آمد)...
امروز بالاخره بخاطر میلاد با سعادت امام حسن عسکری (ع) نطق ام باز شد... چند تا شعر دست و پا شکسته از شعرهای تازه و یا قدیمی ام رو تقدیم ساحت مقدس فرزند بروند امام عسکری حضرت مهدی (عج) می کنم...
چون : گر میسر نیست گیرم کام او....عشق بازی می کنم با نام او....
پر کاه اول :
برگرد که لحظه های شادم برسد
هنگام منو و ان یکادم برسد
گفتم بنویسم عشق در موردتان
باور نکنم ولی سوادم برسد...
پر کاه دوم:
کس نیست به درد خانه زادم برسد
بر غصه شام و بامدادم برسد
انگار محرم است حال دل من
بعد از تو فقط خدا به دادم برسد...
پر کاه سوم:
در دام تو چون صیدم و در چنگ توام
مجنون نگاه و مست آهنگ توام
بگذار که ساده تر بگویم آقا...
امروز غروب عجیب دلتنگ توام
پر کاه چهارم:
گاه از عشق ات شقایق می شوم
گاه با موج تو قایق می شوم
عیب من اینست آقا جان فقط
هفته ای یکبار عاشق می شوم...
مهدی صفی یاری...
( ادامه پست قبل) :
هدیه پنجم:
آنشب شروع قصه ما یک سلام شد
بیچاره دل چه زود به یک خنده خام شد
دیگر بس است عشق به دردم نمی خورد
هر چیز بود بین من و تو تمام شد...
هدیه ششم:
نمی دانم چه رنگی بود عشق اش
ز شیشه یا که سنگی بود عشق اش
خدا رحمت کند آن روزها را
عجب حس قشنگی بود عشق اش
هدیه هفتم:
دلتنگی آفتاب بردش....
آهنگ غریب آب بردش....
تا خواست بفهمد غم ما را...
خمیازه کشید و خواب بردش...
هدیه هشتم:
عمری است چنان ابر بهاری ، ای عشق
گه یار منی و گاه ناری ای عشق
بس است دگر خسته شدم از دستت
...تو کار و زندگی نداری ای عشق......
هدیه نهم:
فکری به غم دلی که افسرد نکرد
یادی ز دلی که دید پژمرد نکرد
انگار نه انگار که آدم هستیم
حتی تره هم برایمان خرد نکرد....
مهدی صفی یاری ...فروردین 87
شاید سال جدید برام سال پر شعری باشه.... از همین اول سال معلومه .. نمی دونم چرا تا بارون شعر رو دلم می شینه و بوی بارون و خاک از دلم بلند می شه ... حال دلم زیر و رو می شه...
اولش نمی خواستم این شعرهای کوتاه کوتاه رو بنویسم و دلائلی هم برای خودم داشتم ...بی محبتی بعضی از دوستا در ذیل بعضی از مطالب گذشته ام ، یه جورهایی دلم رو شل می کرد برای ننوشتن اشعار....اما خوب شاعر از لحاظ صداقت باید با مخاطبش خیلی صاف و ساده برخورد کنه...صاف و ساده می گم که دوستانی که شعر هم نمی گن بدونن. شعر یه هدیه خداییه که شاید مادر زاد با آدم هاست و شاید هم با تمرین و ممارست بتونی پیشرفتش بدی.این ابیات که از امروز می خوام هر کامنت چند تاشو بنویسم چکیده های دل یه شاعره کم مقداره ...اگر چه طلبه ای ساده و کم سوادم اما شما هم بدونین این شعرها تمرین و دست گرمی های من برای سرودن شعرهای قوی تره ... به عنوان یه شعر قبولش کنین اگر چه بی سر و پا و لنگ و علیل باشه....هدیه یه دوست به دوستاشه.. هدیه ای به رنگ ..عشق.... چون : به قول دوستی : عشق را هر چند نشناسی خوش است...عاشقی هم حضرت عباسی خوش است.
اولین هدیه:
چندی است که بال و پر نداری دل من
از کوچه ما گذر نداری دل من
از دور هویداست ، همه می دانند
عاشق شده ای خبر نداری دل من
...
دومین هدیه:
گاهی ز جدایی گله داری دل من
گاهی ز همه فاصله داری دل من
تا بوده همین بوده میان تو و عشق
بس کن بخدا حوصله داری دل من
...
هدیه سوم:
ای عشق پر از شور و شرارم کردی
مجنون همیشه بیقرارم کردی
ای عشق چه داری که بگویی با من
بیچاره شدم بگو چکارم کردی؟
.....
هدیه چهارم:
گه نوش منی و گاه نیشی هستی
آتش زنه ی دل پریشی هستی
بس است دگر خسته شدم از دستت
ای عشق ، شما عجب سریشی هستی
...
مهدی صفی یاری..فروردین 87
گفتن به حضرت مسیح (ع) نامه ای بزنیم و یا ....
اونقدر غصه داره این مصیبت که دلم نمی اد من با نوشته هام تکرار ی باشم بر نوشته های بقیه و سبک و بی مقدار کنم غصه سنگین دل امام زمان رو....من هم مثل شما....هنوز هم نمی دونم دارن چی به سر مون می ارن...فکر کنم بهتره مثل خیلی ها خودمون رو تجاهل بزنیم ....چطور...
اینطور: خبری نیست که...آزادی عمل باید باشه ....ما هم آزاد باشیم اگه راست می گیم ....بیایید از یادمون ببریم مسلمونیم .... اینجوری مجبور نمی شیم غصه بخوریم....یا بهتره از یادمون ببریم خدایی هست و پیغمبری و .... آره اینجوری راحت تره ...کی گفته باید غصه هم بخوریم ....بیایید از حالا به بعد همه چی رو ببوسیم و بذاریم کنار ....خوب اگه خدایی هست خودش از پیغمبرش دفاع کنه ...به ما چی ...ما اومدیم خوش باشیم....تازه یاد گرفتیم چطور شکل اونها باشیم ..کلی خرج لباس و تیپ مون کردیم ...حالا بیاییم بگیم اروپایی ها ..فلانن و بهمانن....پس آزادی چی می شه ...اصلا هم مهم نیست که بهمون بگن بی غیرت ...ما مدتهاست داریم این تهمت رو تحمل می کنیم ....قرآن رو پاره کردن ...خوب نهایتا دوباره چاپ می کنیم ... عصبانی هم نشین ....پرچم شون رو پاره نکنین .....داد نکشین ..از این کارها کردیم که بهمون می گن آدم کش ..بهمون می گن خشونت طلب....ما که نمی دونیم ...اونها بهتر می دونن راه سعادت رو ....هی روزگار....مسلمونی هم شده درد سری برای ما....
****** چقدر بد شد که ما نمی فهمیم کجای کاریم ....*******
هنوز کسی جرات نداره اونجا با صدای بلند بگه هولوکاست.....هنوز کسی جرات نداره با صدای بلند بگه چرا اسرائیلی ها بچه ها رو می کشن ... اونوقت ...عجب غیرتی داریم ما مسلمونها..
چند تا نکته به ذهنم می آد...
1- فیلم رو ندیدم ولی اوصافش نشون می ده ... اسرائیل تهیه کننده و سفارش دهنده این پروژه است..کارگردانش در چند سال اخیر 40 سفر به اسرائیل داشته ....
2- مشکل قرآن نیست....مشکل درون قرآن و سفارشات قرآن و عاملان به فرآن هستن ....اینها از قران می ترسن... فروش قرآن در هلند و اروپا مرزها رو شکست ....
3- این ها همه مقدمه ای برای سنجش زمان شروع جنگ صلیبی دیگه یه که سردمداران غرب دنبال فراهم کردن مقدماتش هستن و با این کارها دارن تست می زنن آمادگی مسلمونها رو ....غیرت دینی اونها رو...اونها می دونن اگه مسلمونها پایبند به اصول دینی شون باشن به هیچ وجه من الوجوه نمی شه با اونها در افتاد و با این اعمال دارن به حساسترین مقدسات مسلمونها توهین آشکار می کنن تا بفهمن حدت و تیزی عکس العمل مسلمونها تا چه حدیه ...
متاسفانه دارن می فهمن خبری نیست ...
4- مطمئن باشین کوتاه اومدن مسلمونها یه نشانه اشکار برای نزدیک شدن غربی ها به زمان اغاز توطئه های بزرگتر اونهاست...اونها می دونن که در صورتی که چند بار این کارها رو انجام بدن و مسلمونها اکثرا خاموش باشن ...قبح این عمل شکسته می شه و دیگه خیلی به مسلمونها بر نمی خوره ...بعد هم ب سادگی اسیر امیال غرب و رام اهداف اونها می شن ...
5- کاش مسئولین فرهنگی ما یه ذره غیرت داشتن....و روشی رو برای پس دادن توپ به زمین حریف بلد بودن ..کاش .... اینهمه پول داره خرج سینما و مجلات و ...می شه ..کاش خواب ما اینقدر سنگین نبود....
6- کاش آقا می اومد ...ما کم آوردیم
امروز خیلی ها خوب خوش بودند ....بعضی ها هم فقط خوش بودند ....
رقاصه ها هم خیلی خوش بودند امروز ... در روز طبیعت ... لب جاده ها را می گویم ...اساسی رقصیدند و خروس ها هم فقط خواندند قوقولی قوقو... فامیلی هم این روزها به درد می خورد ...حلقه های رقص بزرگتر می شود
چقدر از طبیعتمان دور بودیم ....آشغالها را نریختیم زمین ...اما آشغالها ریختند روی زمین .....چقدر از طبیعت مان دوریم ..روز طبیعت تسلیت باد...
درختها هم امروز ...بجای اینکه قد بکشند ..خجالت کشیدند ....
اینجور شد که دیگر کسی نگوید 13 نحس است ...سیزده نحس نیست ...بعضی از ماها هر روز نحسیم ...نحس...
چقدر زود یادمان می رود قرآن سر سفره نوروز گذاشته بودیم .....
ما هم دلمان خوش است ...
خوب بود امروز جمعه نبود ....آقا ما رو ببخش
دعاش کنین :
هیچوقت قدر داشته های خودمونو نمی دونیم ...این همون چیزی که بین همه ماآدمها مشترکه ...یادمون می ره خدا چه نعمت هایی بهمون داده و بخاطر همین فراموشکاری ها مون از شکر اون نعمات هم غافلیم....نمی خوام زیاد بنویسم ...می ترسم نتونم اونجور بنویسم که حق مطلب ادا بشه ...اما شما هم می دونین شرکت در مجالس اهل بیت (ع) علاوه بر اینکه وظیفه هر مسلمان مومنیه ...یه جورهایی فرصتی برای در زدن مجدد و واسطه آوردن در خونه خدای متعاله ...اهل بیت معادن رحمت و فیض الهی ان و دست یازیدن به دامن مقدس شون گره گشای خیلی از حاجتمندان بوده و هست و اثبات این امر هم نیاز به حجت آوردن نداره ...چون اگه این بساط شبهه ناک بود و یا خبری از کرم و رحمت توش نبود ..مثل خیلی از آئین ها و رسوم با گذشت سالها رنگ پس می داد و کم کم از بین می رفت ... محبت اهل بیت (ع) و عشق به اون مظاهر فیض و کمال و عمل به دستوراتشون هون راه نجاتی که خدا و پیغمبر خدا ما رو به اون راه راهنمایی کردن ...اما اونهایی که به حاجت در خونه اهل بیت (ع) می آن همیشه به حاجت مورد نظرشون نمی رسن و یا گاهی با تاخیر و یا گاهی با تغییر و یا تسریع مواجه می شن ...حکمتهاش هم قابل فهمه برای اهل معرفت که اگه فرصتی شد حتما بعدا بهشون اشاره می کنم چون مبتلا به تعداد زیادی از مردمه و انتظار داشتن از اهل بیت (ع) برای کمک باعث شده که خیلی ها نظر اهل بیت (ع) رو در اجابت عین دعای خودشون بدونن نه مطلحت و رضایت خدا ...من این همه مقدمه رو آوردم برای آوردن یه نمونه ... این برگه بین کاغذهای مربوط به محرم و صفرم بود که نظرم رو جلب کرد... این برگه رو یه خانومی بین روضه ای بهم دادن ...
خوب ماها خیلی وقتها از این برگه ها بهمون می دن و از شماها می خوایم دعا کنین برای حل مشکل اون حاجتمندها ..می خوام با دقت بخونین ....و به نکته هاش دقت کنین ...و نظر تون رو برام بنویسین .....من هم نظر م رو بعد از جمع کردن نظر شما خوبان و اساتیدم می گم ان شاء الله....یه حاجت طولانی مدت ....رسیدن به گلایه در عین رعایت ادب ....و......شما بگین ...و براش دعا کنین ....منتظرم
هنوز بلد نیستم اسمتو قشنگ بنویسم....هنوز نمی تونم درست اسمتو بگم....همش بجای اینکه بنویسم خدا...می نویسم خود.ا...... بعد از مدتها اومدم به روز کنم...دیدیم اونقدر سر بزیرم که نمی تونم درست از تو بنویسم...انگار هیچ کاری برام نکردی تو این مدت...خفه شدم از بس هوای تو رو نفس نکشیدم....فکر کردم خودم بودم که ......انگار تو نبودی که گذاشتی یه بار دیگه بشینم تو گریه کنای عزیزت حسین.....انگار تو نبودی که اجازه دادی بخونم ..با همه آلودگی هام اسم حسین گلومو نگرفت و بازم ...یا حسین و کرببلات دلمو برده.....انگار هنوز نفهمیدم تو بودی که خواستی باشم و صدای گریه دوستای حسین دلمو از جا بکنه.... این محرم و صفر هم عجب سفری بود.....سفر از عشق تا دمشق.....سفر از طور تا نور....از کربلا تا خدا....نمی دونم..خودم که بلیط نگرفته بودم ....کی منو سوار این کشتی کرد...کشتی نجات....سفینه النجاه حسین.....من بلیط نداشتم....دزدکی هم سوار نشدم ...نمی شه اصلا دزدکی سوار شد..مامورها نمی ذارن...باید بلیط داشته باشی....این کشتی ایمن ترین کشتی دنیاست که حتی سخت ترین طوفانها نمی تونن واژگونش کنن....سکاندارش گفته ...این کشتی سریع تریت کشتی دنیاست...اسرع السفن....ما که نشستیم ...چقدر مسافر داشت این کشتی....لباس هاشون ...مدل هاشون....شکل هاشون ...ظاهرشون...باهم فرق داشتن...اما نگاههاشون...دلهاشون..چشم هاشون....اشک هاشون..لبخند هاشون ..همه عین هم بود....بعضی ها اولین بار بود سوار این کشتی نجات می شدن...اونها بیشتر از همه شوق کرده بودن...اشک شوقشون بیشتر از همه بود...بعضی ها همیشه مسافر این کشتی بودن....مسافر هایی که مسیر همه شون یکی بود....من نمی دونم چی شد و کی منو سوار کرد...من از طوفان و دریا و ...می ترسیدم ...همش خواب می دیدم دارم غرق می شم...همش خواب می دیدم خوراک کوسه ها شدم....این بلیط منو نجات داد...چقدر اینجا سبک شدم...مثل مرغهای دریایی....انگار همه سنگینی ها از رو دوشم برداشته شد.....بلیطم ....بلیطم کجاست...باید ببینمش...باید بدونم کی این بلیط رو برام گرفته...کی اسممو جزء مسافرهای کشتی نجات نوشته....اینجاست....دیدمش....امضای خودشه....یازهرا.....
این روزها با بعضی ها دوست شدم تو این عالم مجازی که بهم می گفتن : فلانی ما اول از طلبه ها بدمون می اومد...فکر می کردیم نمی شه بهشون نزدیک شد ....نمی شه با هاشون حرف زد و....
راستم می گن بعضی برخوردها با مردم بخصوص جوونها یه جورهایی زده شون می کنه که دیگه دوست ندارن ریخت ماها رو ببینن... روی حرف من با طلبه ها و بچه مثبت هاست ... چرا بعضی هامون خدا رو اونجوری که هست به مردم تحویل نمی دیم ....یادمه دوستای اول طلبگی ام گاها از حرف زدن و رفت و آمد من با بعضی از دوستای زمان بچگی ام که خیلی اوضاع مناسبی نداشتن بدشون می اومد و بهم تذکر می دادن ... ولی از همون زمونها این حرفها تو کتم نمی رفت و کار خودمو می کردم ....راستش اعتقاد داشتم من بخاطر همین ها طلبه شدم ... طلبه شدم که اگه یاد گرفتم راه برم ، دست یکی رم بگیرم بگم پاشو داداش ...
طلبه شدم که یادم نره ما اومدیم که مکارم اخلاق رو در جامعه پیاده کنیم ...طلبه شدم تا یادم نره ما تافته جدا بافته نیستیم .... طلبه شدم که یادم نره که فاصله بین گناه و ثواب گاهی یه لحظه است و گاهی زمین خورده ها منتظر اینن که یه نفر بیاد و با مهربونی بگه عزیز پاشو ...اونی که زمین ات زده اگه بخوای بلندت می کنه ....طلبه شدم که یادم نره اگه تف تو صورتم انداختن مثل مولا م علی (ع) صبر کنم و نفس ام رو قبل از دشمنم قربونی کنم ....طلبه شدم تا یادم نره وقتی به امام حسن مجتبی (ع) دشمنام می دادن و اصحاب امام شمشیر کشیدن برای ساکت کردن و تنبیه فحاش ...امام حسن که کریم اهل بیت (ع) بودن با مهربونی اومدن و دست رو شونه های مرد شامی گذاشتن که فلانی چرا اینجوری شدی ... اگه غریبی خودم مونس ات می شم .... اگه خونه نداری خودم پناهت می دم .....اگه بی کسی خودم کس ات می شم ....اگه گرسنه ای خودم غذات می دم ........و مرد فحاش با دین اخلاق و صبر خدایی امام حسن (ع) افتاد رو پاهای آقا و اونقدر گریه کرد که دستهای مهربون آقا از زمین بلندش کرد..... من طلبه شدم بخاطر اینکه از همین چیزهایی که بناست یاد بگیرم و اگه شد شاگرد مکتب اهل بیت (ع) باشم تو محیط امروزی استفاده کنم وگرنه طلبه نشدم که برم تو لاک خودم و فقط با نماز شب خونها حرف بزنم و برای همه فیلتر قوی بذارم که خدای نکرده نکنه به واسطه حرف زدن با غیر مذهبی ها دچار کفر و عذاب بشم ...اصلا اینجوری فکر نکردم و نمی کنم ...البته اولین چیزی که مهمه اینه که آدم خودش احساس کنه داره رشد می کنه و وقتی رشد معنوی شو حس کرد اونوقت می تونه به اندازه علم و تقوای خودش یا علی بگه و یه کارهایی برای رضایت خدا انجام بده ...نمی دونم والله ...اینجا هم برام مزه محیط حقیقی رو داره ..تازه وقتی اینجا کسی بهت اعتماد می کنه ..مثل محیط واقعی نیست که گاها حیا و خجالت مانع مراجعه بشه و نتونه حرفهاشو بزنه .... اینجا می شه راحت دردها رو با هم مرور کرد ...دو تا برادر ...برادر و خواهر ....برای رشد همدیگه ...برای رسیدن به منبع فیض ....برای رسیدن به نداشته های گم شده ....برای رسیدن به اونجایی که ملائکه رو راه نمی دن .....باید ما طلبه ها و مذهبی ها کاری بکنیم که کسی ما رو غیر قابل دسترس ندونه ...آی دوستای خوبم ..من که اصلا خودم رو خاک پای کوچکترین طلبه و صاحبان اندیشه های دینی هم نمی دونم ولی باور کنین خیلی از طلبه ها هستن که منتظر یه یا علی شمان ....باور کنین طلبه ها از فضا نیومدن....مثل شما بودن ...تو روستای شما ..تو شهر شما ....تو محله شما ....اما خواست خدا و علاقه خودشون باعث شده برن سراغ درس دین .... من مدتیه که از محیط حوزه دور افتادم بواسطه کار و شغلم اما باور کنین هنوز هم حس می کنم درهای خدا بروی ما بسته نشده ...می شه اینجا هم طلبه بود و طلبه موند ...چقدر دوستایی اومدن تو این خونه طلبگی ...شدیم رفیق جون جونی .... باور کنین بعضی از برخوردهای دوستایی که ظاهرا هنوز نمی شه در شمار مذهبی های ظاهری ...حسابشون کرد اونقدر رومن تاثیر مثبت گذاشته که حس کردم خدا داره بهم درس آدم شدن رو می ده ...به بعضی از دوستام گفتم ..من خیلی حسودی می کنم کسی رو که خودش داره بر می گرده به سمت نور ...به سمت آسایش دینی ...به سمت عشق همیشگی و لازوال ....کسی به من نگه فلانی التماس دعا ...من تو یه خانواده روحانی بزرگ شدم که خیلی از داشته های معنوی ام بصورت ارثی و عادتی بهم رسیده ....اونی که خودش مزه گناه رو چشیده و لذت گناه های منع شده رو می دونه ...اگه دوباره به آغوش خدا برگرده .... برام خیلی مقدسه ...برام خیلی دوست داشتنیه و دستاش بوسیدنی ..اونقدر بودن کسایی که مردم فکرش رو هم نمی کردن فلانی یه روزی به این درجات معنوی برسه ..اما یه لحظه قشنگ ...یه جرقه الهی ...یه نظر امام زمان ...یه نظر اهل بیت ...یه نظر فاطمه زهرا (س) مسیر زندگی شونو برگردونده ....از ضلال گمراهی به سمت زلال هدایت و آسایش معنوی ...دیدین چقدر گناهکارها مشوش و پریشونن ...اونوقت یه نگاه هم بصورت دوستای خدا بندازین .....چقدر آرامش ...چقدر اطمینان ....چقدر خدا تو صورت دوستاش خوشگله .....
حرف های آخر :
یه روز پرده ها رو بر می دارن و همه چیز رو می شه ..... پیغمبرش فرمود : المومن فی الدنیا کاالطیر فی القفس و المنافق فی الدنیا کالسمک فی الماء.....مومن در دنیا مثل پرنده ای در قفسه .. و منافق در دنیا مثل ماهی در میان آب ...
یه دقت کوچولو:
روزی پرده ها کنار می ره ...برای مومن پرده قفس کنار می ره ...مومن می مونه و یه آسمون قشنگ ...یه آسمون که می تونه راحت به بلندترین نقطه هاش بپره و از اون بالا همه چیز رو کوچیک ببینه ....اما منافق وقتی پرده آب رو بردارن ...ماهیی می شه که از آب بیرون پرتش کردن ...دیگه موقع خوشگشتی و خوشگذرونی و رهایی اش به سر می آد ....مثل ماهی دور از آب می مونه و در آرزوی آب تلف می شه .....
دوستای من ...اول به خودم می گم بعد شما ..... تا پرده ها کنار نرفته بیاییم پرنده بشیم ..... و آسمون رو برای پریدنمون آرزو کنیم .....
از فرمانده های دلاور جنگ بود ... یکی از دوستای همرزمش برام نقل می کرد و من متاسفانه اسم اون شهید عزیز از خاطرم رفته...می گفت بهش می گفتیم ابوفاضل ...گفتم چرا؟ گفت : تو یکی از درگیریها نبرد تن به تن شد ..یه فرمانده عراقی که فامیل صدام هم بود تو اون درگیری با این شهید عزیزمون تن به تن شدن... جسه ی شهید خیلی درشت مرشت نبود اما اون بعثی مشهور بود به گردن کلفتی ...می گفت باور کن بازوهاش مثل ران حاجی بود...تن به تن شده بودن ..مام خودمون کم و بیش درگیر بودیم و فقط نیم نگاهی داشتیم به حاجی ...خدایا الان حاجی ..... همونطور شد ...هیکل درشت فرمانده گردن کلفت بعثی و بازوهای درشت اش حاجی رو زمین گیر کرد...حاجی رو زد زمین و سر نیزه رو در آورد تا کار حاجی رو تموم کنه ...نفس همه مون تو سینه حبس شده بود...دیدن قتل حاجی که برامون از جون بهتر بود خیلی سخت بود ولی خود ما هم کم و بیش نمی تونستیم نزدیکشون بشیم ...اما اون لحظه قشنگ که هیچ وقت از یادمون نمی ره رسید....
ادامه مطلب...